چهارشنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۴

Anybody ?!

هــوم
خب راستش دنبال یه آدمی میگردم
، خیلی زیاد
که یه عالمه قصه بلد باشه
یه عالمه ی زیاد که هیچوقتم قصه هاش تموم نشه یهویی
بعدش دیگه
هیـــــــم
آها خب معنی حرفای منم همون جوری که هستن بدونه بعدشم من دیگه براش نگم که خودش آخه بلد باشه
بعدش ولی فقط قصه میخوام
ازون قصه خوبا که آدم حالش خوب نیست که اصن حالش خوب نیست بد دیگه اصن نمیفهمه که حالش خوب نیست که یادش میره یهو
از همونا
یه عالمه
خ ی ل ی

هیچکی نیست ؟
هیچکی
:(

سه‌شنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۴

شنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۴

My Good God ..

حس خالی شدن از چیزای که زیادی ، زیادی ان
و بس بودن
و کاش بودی و حرفی برای گفتن نبود
و چقدر حرف دارم
. که شاید .. باید ، خالی شن
و چه حس تلخ خوبی دارم
و دردی مقدس از چیزی مثل ، رسیدن
داشتن
بودن
. و پر شدن از پرستش
و بعضی چیزا هست
که نمیشه بودنشون رو نشون داد
.. حتی وقتی که از بودنشون اشباع میشی
درد
ترس
بدی
غ ص ه
.
..
...
خدایی هست
که میبینه
( ! حتی حالایی که خیلی پیر شده )
فرشته ی کوچولویی که میره تا به خدایی سلام برسونه که میشه نه برای عظمتش
نه برای ترس
و نه برای درد
که برای خوب بودنش
یه عمر در برابرش سر از سجده بر نداشت
و پرستشی
خیلی
زیاد
برای خدایی که بود
که هست
هنوز
زیاد
خوب
خوب
خوب