پنجشنبه، فروردین ۰۵، ۱۴۰۰

یکشنبه، دی ۲۸، ۱۳۹۹

28.10.1399

 یه روز از جام پاشدم کفشایی رو پوشیدم که مال من نبودن

راهی رو رفتم که راه من نبود

گم شدم 

بعد دیگه فقط خوابم میومد

...

سه‌شنبه، مهر ۱۵، ۱۳۹۹

۱۵.۷.۹۹

 دلم میخواد دستمو ادامه بدم  

از تو قاب عکست بکشمت بیرون

بغلت کنم

یه بغل طولانیه کش دار

.

.

انگار که یه ساعت شنیم که شتاب اخرین شناشو گرفته باشه

دیره

خیلی دیر



سه‌شنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۹۹

25.6.99

 من، من هزار سالمه

 و

 هنوز 

هنوز به سایه هایی فکر میکنم

دوره دوره دور

.

.

.

منی که شدم یه فضای خالی بزرگ پر از دوری

دوشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۹۹

99.6.17

اثری که از من در تو مونده یه نقطه س

نقطه ای که تمام دنیای منه

تکرارت میکنم 

و

تکراری نمیشی

میبینی چقدر سخت شده

گفتن اینکه چقدر دوستت دارم

!

من نمیگم

اما


تو بدون 

.

یه روزی میاد

من از جام پامیشم

و

تو جام میمونم هنوز

از تکرار عقربه ها فرار میکنم

از تکرار خودم تو آیینه

میرم و میمونم

و هنوز

تکراری نمیشی

یکشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۹۹

16.6.99

دینگ دینگ

سلام

دینگ دینگ

سلام

دینگ دینگ

...

از بین من و تو، یکیمون خیلی غریبه میشه

اون یکی که اصلا فکرشم نمیکنه

.

تابستون تموم شده

تمام اون ساعتای کشدار پر از آفتاب

که هیچ شتابی برای گرفتن خودشون از ساعت بعدی نداشتن

.

دینگ دینگ

من برمیگردم تو جنگل

!تو برمیگردی سمت دریا 

شنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۹۹

8.6.99

روزا که شروع میشن هرکی یه سبد میگیره
یه سبد رنگی
سبد سبز
سبد قرمز
سبد سفید
سبد آبی
.
.
.

سبدتو میگیری و راه میوفتی تو جنگلت

! تو راهی که همش دور خودم می چرخمم، گم میشم حتی

جمعه، شهریور ۰۷، ۱۳۹۹

چهارشنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۹۰

یکشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۹۰

سه‌شنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۹

30 آذر 89

مثه یه گوی فلزی که مونده بین دو تا سطحی که از هر سمت دفعش می‌کنن. درد داره.
دنبال یه راه فرارم روی زمین یا آسمون
چشمامو می‌بندم
باز می‌کنم
تندتر
محکم‌تر
.
.
تو حق داری ؛خودمم از دست خودم خسته شدم ..

دوشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۹

22 شهریور89

این روزام مثه تیکه های بلوریه پودر شده می ریزه رو تختم ،لبه میز توالتم ،رو فرشم
و هی تند تند از ترس ،جاروشون میکنم
هی ،مــــدام
هنوز دارم تاب میخورم و میدونم که آخرش با سر میوفتم پایین
منتظرم ..

شنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۹

13 شهریور 1389

پلک می زنم، سفید یه زیاد، خیلی زیاد
پلک می زنم، آدمهایی که تو هم دیگه رژه میرن
پلک می زنم، یک دو هشت ده ..
و تویی که یه جایی لای پلک زدنای من از جات تکون نمی خوری
پلک می زنم، یه گلدون آویزون از یه پنجره دود گرفته
پلک می زنم، سیاه سفید سیاه
پلک می زنم، نوک کفشم که گیر میکنه به لبه ی پله برقی
پلک می زنم، تو که سر جات پر رنگ تر میشی
پلک می زنم، کاغذایی که از دستم ریختند زمین
پلک می زنم، صندلی خالیه جلوم
پلک می زنم، کوچمون از پشت توری
.. پلک نمی زنم .. سرازیر میشم از خودم، مثه یه جور سر رفتنه
تند تر پلک می زنم مثه برف پاکن ماشین رو دور تند که افاقه نمی کنه که تازه قطره ها درشت و سریع باشن
سر میخورم روی حاشیه های لبه دار گلدون آبیه
سر می خورم روی خودم
کم میشم از خودم و تو هنوز سر جاتی
با چشمای بسته
آروم آروم روز داره تموم می کنه خودشو
.
.

.

جمعه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۹

12 شهریور 1389

بعضی وقتا هست که ذهنت "سخاوتمند" میشه، بعد بهت یه فضای خیلی بزرگ میده که تو و خودت برین توش، بشینین، دعوا کنین، داد بزنین، حرف بزنین، قهر کنین، حرف بزنین، حرف بزنین ..
و بهد هر کدوم از یه سمت از اونجا بیاین بیرون .
وقتی با خودت نمی تونی از یه سمت بیای بیرون چه جوری می تونی توقع داشته باشی بقیه کنارت واستن ..
تاب می خوریم
.
.
.
تموم.

سه‌شنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۹

چهارشنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۸۹

20مرداد1389

سوسو میزنم
هستم
نیستم
بعد تو یه لحظه بین هیچی احساس خداییم زیاد میشه،
خدایی که اونقدر خسته شده باشه که یه لیوان پر از یخ بهار نارنجی که توش چند تا برگ نعنا هم ریختی هم نمیتونه خسته گیش رو تموم کنه
حتی خواب زیاد
خدایی که دلش تنگ میشه و میشینه پشت پنج دری قدی پر از شیشه های رنگی که پشت پنجره ش یه خالی بدون پایان رو به بی نهایته
خدایی که از خداییش خسته شده و تو فکر اینه که ول کنه و بره
سو سو میزنم
هنوز
میبینی ؟

شنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۹

9mordad 1389

چقدر اون چیزی نیستم که هستم ،مثل صداهای نامفهومی که می شنوی و پشت پلکت میسازیشون
فکرای مات که تهِ تهِ همشون هیچی نیست
چه بد میشه وقتی که میبینی یهویی که یه حجمی رو محکم گرفتی که از گرمای بدنت قطره قطره آب میشه و هر چقدرم که خودت رو منجمد می کنی دمای بدنت پایین تر از حجمت نمی یاد و شروع میکنی به قطره قطره شدن
.. اینجوریام

یکشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۹

3amordad1389

بدترین جای قضیه اینجاست که بخوای از شغلی پول در بیاری که وقتی بین زمین و آسمون گم شدی باید طرحی تو ذهنت داشته باشی که خوب هم باشه و تو خوب نیستی .

.. زمان ذره ذره از لای انگشتات میریزه و تو غرق میشی

"شهر سیاه جادو"

خوبیه تلفن اینه که وقتی یهو بین توضیح دادن طرحت برای تبلیغ آمفی تاتر و پرسیدن تعداد صندلیاش وقتی بغضت میترکه کسی تو رو نمیبینه و ادامه میدی ،

چندتا ؟

3amordad1389

حالا نکه هی بخوام بنویسم که نبینم که کجام
فقط شبیه یه جور فراره
"شهر سیاه جادو"
با منی که همیشه دارم فرار میکنم و یه جایی یهویی یه چیزی محکم پرت میشه تو صورتم و بعد تازه میفهمم برعکس فرار میکردم
.
.
بعضی وقتا که میندازنم تو آفتاب که خشک بشم و چهار تا گیره محکم هم بهم میزنن که نکنه باد بخواد با خودش ببرتم و من تو باد هی میرقصم و یادم میره و یادم میره
.
.
.
. ولش کن

3amordad1389

برای اینکه وقتی دارم گریه میکنم بخوام یکی بغلم کنه
زیادی
"نا متناسبم"

میبینی ؟

جمعه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۹

1amordad1389

خیلی آروم دست خودم رو میگیرم و میرم بیرون تو خیابون می چرخم
می چرخم
می چرخم
یه جایی خودم رو گم میکنم و برمیگردم خونه
با یه حس خالی
صبح که پامیشم باز دوباره دو نفرم که هر کدوم واسه سر به نیست کردن اون یکی داره نقشه میکشه
دو نفر که هرکدوم به اندازه چهار نفر خسته از اون یکیه

.. . هـــــــــــــــــــــــــی

سه‌شنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۹

22tir 1389

قبل ترا من از یه چیزایی خوشم میومد که بعدش ازشون خوشم نمیومد
قبل ترا من هی عوض میشدم هر روز.
الان من از یه چیزایی خوشم میاد و بعد هم خوشم میاد ازشون و هی تکرارشون میکنم و از تکرار کردنشون خوشم میاد و من یعنی فکرای من، رفتارای من و هر چیزی که دورووره منه عوض نمیشه
قبل ترا مجسمه رو میزم که میشکست مینداختمش دور و الان بهش چسب میزنم
من یه جوری احساس میکنم پیر شدم
می دونی؟

سخت میگذره

دوشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۹

21tir 1389

مثل منم الان
که یادم بیوفته که هـــــــــــــی ،
چند وقته از خداهه چیزی نخواستم
اونقدر که یادم نیاد آخرین بار کی بود
کجا بود
چی بود
.
.
دلم میخواد یه چیزی بخوام
یه چیزی که هر چی فکر میکنم نمیدونم چیه
یه چیزی که نکنه
که دلم خوش باشه
که نمیبینه
که نمیدونه
که نمی تونه
.
.
.
!این منم
میبینیم ؟

یکشنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۹

20تیر 89

و الان دقیقا همون لحظه اییه که من میفهمم زندگیم یه دایره س که دور من می چرخه و یه نقطه هی تکرار میشه.
و من برمیگردم به عقب دوباره از اول
و سه بار از یه نقطه ( دقیقا یه نقطه ) گزیده می شم
و جاش دقیقا همون قدر درد می گیره.
"دقیقا"


و دلم یه جور بدی می گیره

یکشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۹

6تیر89

دلم میخواد بنویسم تا این کرم های لعنتی تو سرم انقدر وول نخوردن که بعد تازه که چی
قبلنا بهتر بود
میشینم خیره میشم به هیچ جایی تو هیچ جا
و بعدش هیچ
"هیچی زندگیم زیاد شده"
تیکه های خالی مغزم بهم اجازه پریدن از روشون رو نمی دن و خودم تو خودم خفه میشم

.

.


واقعا میشم که تازه نه که میشم،که شدم ..

جمعه، تیر ۰۴، ۱۳۸۹

4تیر89

احمقانه ترین حالت دنیا اینه که یکی بهت نگه برو گمشو ،بعد تو میری گم میشی
بعد میشینی تا بیاد پیدات کنه
هی تا ده هی تا ده هی تا ده
یک
دو
سه
چهار
پنج
شش
هفت
هشت
نه
ده
ده ..ده ..
و بعدش هیچی
.
.
.
یه هیچی گنده و تو که فکر کنی
و چشماتو میبندی
یک
دو
سه
.
.


(یه چیزی من باید بگم که نمیگم )

چهارشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۸

88.11.20

نمیدونم من دور دنیام میچرخم یا دنیام دور من که هی گیج میخورم و می افتم زمین.
چشمامو میبندم و میشمرم
یک "گوسفند" از روی پل گذشت
روزام رو می بلعم
تند تند ،هی زیاد
و
هی
س ن گ ی ن تر میشم
اونقدر که زنجیری که ازش بالا میرفتم و تقلب می کردم پاره شده
حالا تنها مشقامو می نویسم و هی خط میخورم

سیاه شدم
...
بسه
.
.

دوشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۸

88.2.28

این روزام فقط دارن دنبال همدیگه می دون که به کجا برسن ..
کسی چه میدونه!
سر هر خیابون خدا مثل چراغای چشمک زن
هست
نیست
هست
نیست
.
.
.
قرمز، سبز
قرمز، نارنجی
قرمز، قرمز
خیابونای خاکستری
آدمای خاکستری
زیاد
خیلی زیاد
..

شنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۷

87.9.29

هی خورد خورد خودتو داری خط میزنی
تا یه جایی که دیگه جرات تکون خوردن نداری
مبادا که خط بخوری
!

سه‌شنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۷

2.7.87

گاهی اوقات اینجوری میشه
میری میای همه ی کارایی که باید بکنی رو انجام میدی
ولی یهویی انگاری که دو سر یه سیمو بهم وصل میکنن
(تو یه جای دور)
بعد جرقه میزنه .. سرتو برمیگردونی ببینی چی بعد یهویی بی حرکت میمونی سر جات
ساکن
بعد میبینی همه صداهای دورو ورت خاموش میشن و هیچ سایه ای نیست
بدون اینکه حتی فکری توی سرت باشه
تو ساکت چشماتو میبندی
یه ساعت
دو ساعت
هشث ساعت
یه روز
.
.
چشماتو که باز میکنی سقف اتاقت عینهو همیشه س
سفید
چشماتو میبندی
سیاه
.
میری
میای
و
.همه ی کارایی که باید انجام بدی،انجام میدی

شنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۷

87.6.23

ببین !
چیزی نیست که منو به جایی وصل کنه
با حرکت باد اینور و اون ور میرم





میدونی؟
بعضی وقتا من خیلـــــــــــــــــــــــی گم میشم ...

چهارشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۷

29.3.87

ش
ی
ک
و
ن
د
م

آینه ای رو که یه روزی پشت چشام گذاشته بودم تا برنگردم به خودم که تازه ببینم آآآآآآآآآآآآآآ
..
.

میدونی ؟
اون تو خیلی چیزا عوض شده
خیلی زیاد
چنتا تیکه هی و کاشکیه لبه دار تیز
چندتا حرف درهم و برهم احمقو بدجنس
سفیدی زیاد
..
یه عالمه کادر خاکستری
و
سایه های رنگارنگ و بیرنگ
نزدیک
دور
گم
.
! هه .. بدم نیست

پنجشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۶

یکشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۶

28.11.86


شدم عینهو اینا که میخوان یه جا واستن محکم
پاشونو بکوبن زمین محکم
محکمه محکما
بعد داد بزنن نه
نه
نه
نــــــــــــــــــــه

. همین

سه‌شنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۶

86.11.9

خمیازه میکشم
ساعتو نیگاه میکنم
چراغ بالاسرمو خاموش میکنم
چشمامو میبندم
خمیازه میکشم
.
.
.
چشمامو باز میکنم
یه نیگا به ساعت میندازم
خمیازه میکشم
بلند میشم
.
.
تو خیابون راه میرم
سایه ها
رنگا
صداها
دستمو میگیرم جلوی دهنم
خمیازه میکشم
.
.
میگه چندتا؟
خمیازمو قورت میدم
میگم هیچی
صداش قطع و وصل میشه
گوشیمو خاموش میکنم
خمیازه میکشم
پامیشم
.
.
.
دستم جلو دهنمه
بهم نیگا میکنه
هوای تو بینیشو محکم و سریع میده بیرون
سرشو به چپ و راست تکون میده
دستمو از جلو دهنم برمیدارم
درسشو ادامه میده
خمیازه میکشم
.
.
پنجره رو میبندم
هوای سرخ دم غروب
ژاکتمو محکمتر میگیرم
خمیازه میکشم
پرده رو میکشم
.
.
.
کتابو میزارم رو سینه م
دستامو باز میکنم
چشمامو میبندم
خ
م
ی
ا
ز
ه
. همین

یکشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۶

86.10.2

.. تیک تیک تیک
. چند وقتیه فهمیدم هیچ جاده ای به اون جایی که من میخوام نمیرسه
(خیلی بده نه ؟)
بعد زل میزنم به سقف
چشامو میبندم
باز میکنم
میبندم
باز میکنم
میبندم
تیک
باز میکنم
تیک
میبندم
تیک
تیک
تیک
.

جمعه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۶

23.6.86

همه چیز عوض شده
کوچه ،خونه ،تختم، همسایه ی پشت پنجره ،مدل موهام
و
سنم
!
همه چیز به جز من و بالشتم
میبینی ؟

بعد من هی هرچی فکر کردم دیدم بزرگتر نشدم
فقط عجیب تر میبینم
خیلی عجیب
همه چیزو

پنجشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۶

8.6.86


راهروهای تو در تو
هی
زیاد
میپیچم و میپیچم
.
.
.
صبح میشه
.
من اتاقمو یه جایی گم کردم
میشه کمکم کنید !؟

! سخت نگیر بچه

( مرحله جدیدی از بازی شروع شده )
.
بلدی؟
. نترس بچه

! هیـــــــــم ، یاد میگیری بچه

...

( . گریه نکن ! تو بزرگ شدی بچه )

شنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۶

5.5.1386

هی بچه دنیا جای سختیه
خیلی سخت
بعضی وقتا حس میکنم مدام دارم میوفتم تو یه گودال
بعد سر انگشتام شرو میکنه یخ زدن
میدونی
این روزا چیزای زیادی مثه ضربه های شلاق کوبیده میشن بهم
بعد منه لعنتی نشستم و میشمرمشون
یک
دو
هفت
! زیاد
گرفتار همون حسه بی حسی شدم و خیره
! فقط ،فقط بعضی وقتا زیاد ،میترسم
هیچکس نیست
خداهه نیست
و
من
درست مثه کسی که یه جا جا مونده
و
خسته س
یه چیزیمه
! یه چیزه بد
( حسی هست که گفتنی نیست )

هـــــــیم
..
! فهمیدنی نیست

سه‌شنبه، تیر ۱۲، ۱۳۸۶

86.4.12

گربه هه داره میزاد
میپرم از خواب
..
یک
دو
سه
:
شروع میشه
میدونی؟
برام شده مثه یه زنگ که بپچیه تو گوشمو و قطع نشه حتی وقتی دستامو بزارم روش که تازه نکه دیگه آزار دهنده باشه ، نه
، ..
، فقط
! فقط کسل کننده ست
.
.
.
تو اتوبوسم و انگار قرار نیست برسم
هیچوقت
آخر دنیاس ، پیاده شیم
هـــوم ؟

شنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۶

86-2-22


مثه این میمونه که من یه نقطه ی معلق باشم تو فضا و یه نقطه ی دیگه تو باشی
بعد میچرخیم و میچرخیم و نزدیک و دور میشیم
!
میدونی
نمیخوام اینجوری
.
.
نمیدونم چه جوری میگن که نه داشتن باشه
نه کنار گذاشتن باشه
نه حتی خواستن
میدونی
یه جاهایی میپیچم دور خودمو گیج میشم
بعد
نمیدونم کجام تو قبل یا بعد
من پیشرفتی نمیکنم چند سالیه دارم خودمو دور میزنم
چپ
راست
راست
چپ
!
.
.
.
میدونی ؟
! :( نمیفهمی

یکشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۶

86-2-16

یک
یه راهروی باریک
که میره اون آخرا تو بی رنگی محو میشه
.
.
دو
یه گنبد درشت آبی
زیرش میچرخی
میچرخی
می
چر
خی
کم کم اون بالا رو سرت یکی میشه
آسمون
خورشید
زرد
زرد
طلایی
آبی
آبی
آبی
ببخشید آقا سبز یعنی چند تا !؟
.
.
سه
سفید
خاکستری
آبیه مرده
با یه عالمه نور که دارن ازون بالا خودشونو آروم آروم ولو میکنن رو هوا و آروم سر میخورن رو بدنم و میچرخیم
تا
زمین
قرمز
. .
یه عالمه نور که هجوم میارن تو چشمم
میبندم
باز
بسته
باز
بسته
باز
یه عالمه سایه ی محو که دارن میرقصن جلوی چشمام
تند
تند
تند
میبندم
باز میکنم
میچسبن به همدیگه و یکی میشن
.
.
چهار
یه نمای درشت از یه حوضی که هنوز جای پایه سایه ها روشه
سبز
اکر
اکر
خاک
سبز
سبز
سبز
.
.
پنج
یه عالمه آبی که میپیچن و میپیچن و میپیچن
آبی
سرمه ای
نیلی
آبی
آبی
آبی
اسلیمی هارو میگیری و میری بالا
بالای بالا
بالاتر
و رو گلای سقف غرق میشی
.
.
.
شش
دینگ
دینگ
دینگ
میشینی بالای پله های ممنوعه
پلک میزنی
پلک میزنی
چشماتو کامل میبندی
محکم فشار میدی رو هم
نیگه میداری
باز میکنی
.
پلک میزنی

پر میشی از یه عالمه بچه نور گم شده
یک
دو
خیلی
.
.
هفت
سطحای مشبک خاکی
با یه عالمه نور که پناه میبرن به آبیای روی دیوار و حل میشن
یه در بزرگ
چشماتو میبندی
تموم
.

جمعه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۵

85-12-25


دوتا تیله ی بیرنگ که روی یه سایه سیاه ی سر میخورن و
.
.
.
! هیچی
میبینی تروخدا ؟
تمرین میکنم
الف
ب
پ
ت
.
.
.
بلدی ؟
.
باید عادت کنیم
که
عادت میکنیم
!
بعد یه حفره ی بزرگ میشینه بین خودت و کلمه ها
در نمیاد
هیچیش به هیچیش نمیره
احساس یه آدمو میگم که هی اسید میرزن روشو هی میپیچه و هی مچاله میشه
مسیر چرخش عوض میشه
چپ
راست
چپ
چپ
چپ
.
.
.
ادامه داشت

سوزونده شد
..

جمعه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۵

6-11-85

یه شیرینی فروشی پیری که از در مغازش میری تو و همون اول که واردش میشی اون بغل سمت چپ یه بستنی قیفیه گنده ی میوه ای با کاکائوی زیاد میگیری و بعد یه کم جلوتر سمت راست دو تا نون خامه ای و یه ناپلونی توی بشقاب و یه جبه شیرینیه تر که از هر کودوم که تازه تره بعد اون گوشه سمت راست خاله هه حساب میکنه آقاهه حالتو میپرسه میگی خوبم و یه گاز گنده از بستنیه
از مغازه که بیای بیرون اندازه ی یه مغازه ماشین فروشی و چند تا قدم پایین تر یه کوچه ی سر بالاییه که وسطای کوچه به یه در بزرگ سفید میرسی که گوشه سمت راستش یه پلاکه که روش نوشته یازده
بستنیت تموم شده
در باز میشه و میری تو حیاط میشینی رو صندلی و یکی از نون خامه ایا رو میخوری و از پله ها میری بالا
رو صندلیه ایوون بابا بزرگت نشسته و میری بوسش میکنی و سلام میکنی و بغلت میکنه و میخنده
بعد از در میری تو و داد میزنی
! ســــــــــــلام
بعد از سمت راست هال میری تو راهرو و تا آخرشو میدویی ،میپیچی راهرو پشتی ،اونم تا آخر میدویی و میری تو اتاق آخری و میپری بغل مامان بزرگت و یه ماچ گنده و سلام
یواشکی عروسک رو میزو برمیداری برای خاله بازیه بعد ظهر تو حیاطو
.
.
آب بازیه ظهره تو حوض حیاط خلوت و سرک کشیدن یواشکیه تو صندوقای زیر پله ی زیر زمین
.
.
.
چشاتو باز میکنی
فکر میکنی هنوزم در سفیده سره جاشه ؟
.
.
بعد میگی چی سر جاشه که اون باشه و چشاتو میبندی
.
.
قصه ی شهر ج.ا.د.و
.
.

پنجشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۵

5-11-85

هیچی نمیگی
بعد میخوام بگی
نمیگی
.
هیچی
.
.
عزیزم ؟
.
.
خفه خون نگیر
لعنتی
!
.
اینو دوست دارم خیلی .
گوش میدم
گوش میدم
گوش میدم
خیــــــــــــــــلی

:(

:
سالها پیش که کودک بودم
سر هر کوچه کسی بود
که چینی ها را بند میزد
با
عشق
!
و من آنروز به خود میگفتم
!آخر این هم شد کار
.
ولی امروز
که دیگر
خبری از او نیست
نقشیه که
به روی چینیست
ترکی دارد و من
در به در
کوی به کو
در پی بند زنی میگردم
در
پی
ب
ن
د
زنی
می
گر
دم
..

چهارشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۵

4-11-85

مثه یه گوله ی کوچیک توی یه سراشیبی هی سر میخوری و میپیچی و گنده میشی
نکه راحت که حالا عادت میکنی به سنگریزه ها به سنگای گنده به چمنای نرم
هیم
پنجره ی اتاقم بزرگ شده و بالغ
یاد گرفته صبح به صبح مودبانه به خورشید خانوم سلام کنه
یاد هم گرفته که نشکنه
نه هوای تو رو میده بیرون نه از هوای بیرون میاره تو
...
میدونی
ما خیلی وقته که
به روی خودمون نمیاریم
آخه
بزرگ شدیم
و
بالغ
.
.
! هی

شنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۵

16-10-85

یه خورده وقته کوچولوی گم شده تو یه عالمه همهمه و شلوغیه وقتای چپونده شده تو هم
:
خوده وقتایی میشی که داره میگه
گوش نمیدی
پرت میشی
بعد تو منگی و گیجیت یهویی محکم میگیرتت
.. محکمه آروما
چشاتو میبندی و همه ی هواهایی که تو سینه ات حبس کردی رو تیکه های ریز ریزه تند تند میکنی و برشون میگردونی تو هوا
و تموم
چشاتم باز نمیکنیا
.
.
بلاتکلیف
رو هوا
خسته
زیاد
خیلی
.
.
میدونی ؟
.
! هه
.
.
نه
!

آخ که اگه من پری مهربونو گیرش بیارم
!
.
.
دنبال یه دختری میگردم متولد شهریور ماه هزارو سیصد و شصت و دو شمسی قمری مطابق با
September 1983
قدش بین 165-170
چشاش برق بزنه
علاقمند به کافه ،خیابون ،بستنی خوری ، تاتر ،پچ پچ کردن، مسابقه ی دو از پل هوایی ،رنگ بازی ،قهر ،آشتی ،فرفره بازی ،زل زدن توی چشم به مدت زیاد بدون پلک زدن
مهربون
بدجنس
کمی بیشعور
کمی فهمیده
کمی خنگ و ابله
به مقدار زیادی روانی
بعضی وقتا هم خیلی ساکت
دوست
همین
!
..

شنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۵

2.10.85


یه آدمی همین الانه ،همین جاها داره به موازات پنج وجب از سه جهت وامیره
میفهمی که !؟
رو راست که بخوام باشم میگم حالا چندان فرقی هم نداره
بفهمی
نفهمی
.
.
! خودمو میگم حالا ، نکه بخوام توضیحات اضافه بدما .. نه
! آخیش
حواسمو پرت میکرد آخه هی
زل که میزنه تو چشام یه جورایی گیج میشم ،حواس پرتی میگیرم
حتما باید بخوابونمش رو میز بتونم حواسمو جم کنم
گیج شدم
همه چی یادم میره
تو خیابونا هی گم میشم
وسایلمو جا میزارم
حرفا یادم میره
هی این فکرا یهویی میان میپیچوننم هی زیاد بعد یهو میبینم یه جا دیگه ام
عین اون موقع قبلنا که مدرسه میرفتم
یاسمن
یا
،
سمن
یاسمن
عادت ندارم کسی کامل صدام کنه
بعد به نظرم غریبه میاد
یا
!سمن ؟
میچرخم
( شهر سیاهه جادو )
بعد رد صداهه رو میگیرم و دو دور کامل دور خودم میچرخم
یه لکه ی سیاه میپیچه دورم از سمت چپ و شونه هامو میگیره
!یاسمن ؟
نمیشناسمش .. زل میزنم و سرمو خم میکنم
مهلت نمیده بپرسم شما
!نمیشناسیم ؟
.
.
محسسیان
باز نیگاش میکنم
فکر میکنم
باید خجالت بکشم
! نمیکشم
ابروهام یه کوچولو میاد پایین
آروم گوشه لبم میره بالا
!خوبین ؟
اه چرا من نمیتونم از کلمه ها بهتر استفاده کنم
چطوری منو یادتونه !؟؟
میخنده
محکم بغلم میکنه
دوست ندارم کسی اینقدر بهم نزدیک شه
! انگار میفهمه خوشم نیومد
سریع خودشو میکشه عقب
چشاشو تنگ میکنه
میخنده
! چه خانومی شدی
یه نیگا به خودم میندازم
! چیزی نمیفهمم
نیگاش میکنم
انگاری بازم گیجم
!! چه شاگرد با معرفتی
نمیدونم چی بگم بهش ، میگم عوض شدین
پیر شدم یعنی ؟
میخندم
نمیگم آره
اما پیر شده
هنوزم درس میدین ؟
نه چند ساله باز نشسته شدم
فکر میکنم چه شانسی دارن بچه ها
! نمیگم
.. آها
( شهر سیاهه جادو )
.. چیکارا میکنی ؟ مامانت چطوره ؟ درس میخونی ؟
! مهلت نمیده جواب بدم
حالت خوبه ؟؟
! مرسی
! چه آروم شدی .. باورم نمیشه .. چی کشیدم من از دست تو
!! میخوام بگم منم
.. نمیگم
( شهر سیاهه جادو )
شبیه اون روزی نیست که گفتم من دم پنجره نمیتونم دیکته بنویسم بعد داد زد بعد حواسم رفت بیرون پنجره بعد گفت مدادا رو میز بعد من یهویی دیدم هیچی ننوشتم بعد داد زد .. داد زد
داد
زد
.
شبیه اون روزم نیست که سر کلاس دفتر انشامو محکم کوبید تو سرم و مجبورم کرد تا آخر کلاس بیست صفحه بنویسم
" (من قول میدهم از این به بعد دختر خوبی باشم و تکالیفم رو درمنزل انجام دهم (نقطه "
" (من قول میدهم از این به بعد دختر خوبی باشم و تکالیفم رو درمنزل انجام دهم (نقطه "
" (من قول میدهم از این به بعد دختر خوبی باشم و تکالیفم رو درمنزل انجام دهم (نقطه "
دختر خوبی باشم
خ
و
ب
ب
ا
ش
م
!
خوب باشم ! ؟ ؟
.
.
.
حتی شبیه اون روز که از رو میزش واستاده بودم که قدم به کفشدوزکه برسه بعد رسید یهویی مقنه ام رو محکم کشید اوردم پایین
.
.
!.. هی میگردم تو روزا و شبیه هیچ روزی نیست

خندم میگیره
نیگاش میکنم
هنوزم داره حرف میزنه
حرف میزنه
.
.
( شهر سیاهه جادو )
چقدر کلاغ از رو سرمون رد میشن
.
دستشو باز میکنه
زل میزنم بهش
باز بغل
دستمو یه کم میارم بالا
بوسم میکنه
بوسش نمیکنم
نیگام نمیکنه
نیگاش میکنم
باز یه لکه ی سیاه کوچولو میشه اون دور دورا
( شهر سیاهه جادو )
.
.
.
تو خیابون گم میشم
..

یکشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۵

14.8.85

دینگ
قدم اول
دینگ
قدم دوم
دینگ
...
یه کم بعد نوبت بوق اشغاله
ع ب و ر
هه
زرد
زرد
زرد
بنفش
زرد
زرد
زرد
بنفش
.
سه
شش
نوزده
.
.
.
حتی نه مثل خواب
.
!
.
میدونی ،لغت ندارم بزارم که بگم که چی
میبندم چشمامو که گم نشم
هنوز همون سه قدم فیلی فاصله دارم
!کی شمردنه اونجوری بلده ؟
شاید تو پر و خالی شدنای هر روزه
هر
روز
هر
روز
هر
ر
و
ز
.
.

که هی بچرخی و بچرخی و بچرخی
که هی
..
میشه یکم صبر کنی ؟
میگه همه شو خالی کن تا جا برای پر شدن داشته باشی
!جا ؟
هه
پریه هم عادت کرده هی هر روزدنبال من راه بیوفته تو دینگ دینگ شهر و هی گم بشه و پیدا بشه و خالی و پر
! هیـــم .. فقط ویز ویزاش بیشتر شد
پلک میزنی
یه عالمه قطره ی بارون
پلک میزنی
تصویر یه آدم از دور
پلک میزنی
یه چشم درشت خیره
پلک میزنی
میره عقب تر
پلک میزنی
همیجوری که داره حرف میزنه صورتش اعوجاج پیدا میکنه
پلک میزنی
محو میشه
پلک میزنی
پوف
پلک نمیزنی
دیگه نیست
هـــیـــــــــــس
! هــی
یه عالمه قطره بارونه گم شده
.
.
دینگ
خانوم کودوم ور !؟؟
چپ
.

دوشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۵

8.2.85

بیچاره قاصدکه که دلم نسوخت براش و یه خروار حرفو یه جا ریختم روش"
که تازه حالا حالا ها که خب نمیرسه
ولی خب اگه گم نشه بالاخره که میرسه
هوم !؟
" خوبه دیگه همین
س
ن
گ
ی
! هـــــــه
طفلی هنوز فکر میکنه
که حالا نکه بخواد به جایی برسه ها
نـــــــــــــــــه
شاید حالا همینجوری فقط
فکر میکنه
میدونی ، شاید تردید یا شاید یه چیز دیگه که میتونی بزاری براش
راه میره
زیاد
شهر
شهر
شهر
که تو فرمز سیاهیای دم غروبش میکشی تو یه پنجره ی آبیه بزرگ که یه عالمه نور ازیور و اونورش زده بیرون و
بعدش چشماتو میبندی وگوش میدی به یه صدای آشنا که هرچی بیشتر نزدیک میشه غریبه تر میشه
هــــــــــــــه
نمای بعدی نداره
یا من چیزی یادم نمیاد دیگه
حالا شاید باز شهر
شهر
شهر
سیاهی
زیاد
!
یه چیزی یه جایی از چند لایه تو تر
بدون اینکه ملاحظه کنه رشد میکنه
! یهو
بعدشم هیچی دیگه خودت حدس بزن
یک
دو
سه قدم فیلی
چقدر بدم میاد یکی هی هولم بده
.
.
.



! ادامه داشت : _

یکشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۵

7-8-85

باید عادت کنم
که عادت میکنم
حتی به مرگ زن همسایه
که عادت کردم
که عادی شده ،عادت همیشگیه سکوتش
باید عادت کنم
که عادت میکنم
... حتی به


چهارشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۵

22-6-85

مثه خودمم
که قرار باشه دیگه فکر نکنم
حتی به نیمه ی احمقی که قراره خودشو با من یا منو با خودش کامل کنه که توجیهی باشه برای حلقه های ممتد سیگارش
صورتم رو از قاب عکس روی دیوار برمیدارم و میچسبونمش سر جاش
سرم د ر د میکنه
(مهم بود ؟)
حسی مثل عجیب یا حتی دور
.
.
من به دنیا میام
دوباره
باز
زیاد
.
.
میدونی ؟
.
دیروز امروز
ف ر د ا
چه فرقی داره ؟
( ! نه )
.
.
تاب تاب عباسی
خدا منو نندازی
.
.
مامان من چند سالمه ؟
.
.
نزدیک تر نشو
لطفا
من میخوام بزرگ شم
میشه ؟
خب نه
ولش کن
قول میدم دقیقا از همین فردا بزرگ شم
خب امروزمیتونم جیغ بزنم
! خوبه
میدونی ؟
.. هیچی
تورم با خودم میبرم اونور فردا که بزرگ شدم
نمیخوام گم بشی
میفهمی که ؟
پس نزدیکتر نیا
.
.
بلدی ؟
.
.
.. هـــوم
یادت هست چه رنگی بود !؟
.
.
بابا تو مثه همیشه یه شمع کمتر گرفتی
من یه شمع بزرگترم
...
..
.
حالا
، ت و
چرا دیشب موقع خدافظی دلم میخواست میفهمیدی چقدر
...
!

یکشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۵

19-6-85

میگفت بیچاره زمینیا
چرا !؟
خیره میشد .. میخندید
گفته بودم هنوز پاهات رو زمینه که
دستمو میگرفت میگفت چشماتو ببند
دیوونه میندازمون بیرون از کلاس
! حالیش نمیشد که این چیزا
میبستم
میگفت میتونی برشون داری
آروم برشون میداشتم
اوووووووووو
کجاها که نمیرفتیم
میگفت همینا رو بکش
میکشیدم
خطایی که تو یه عمقی محو میشد
همیشه
.
.
! هنوز
.
.
.
حالا مونده زنی که ازون ور خط میگه ازینجا رفتن
کجا؟
نمیدونم
..
چشمامو میبندم
با دستام میتونم حسش کنم
هنوز
..
دخترک آبی بود .
خب ولی خیلی کمرنگ
آبیی که نود و نه درصد سفید داره
میکشم
میخندم
!.. هـــه

پنجشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۵

15-6-85

حالا نه به اینکه هی همه جا رو زیرو رو میکنی که کو ؟
آخرشم نیست که نیست
نه به اینکه هی تو دست و پاست و همش باید مراقب باشی یهویی له نشه
همین کوچولو رو میگفتم
بزرگتر شده ولی
هی بدو اینور بدو اونور و کلی کار که یهویی ریخته سرت و آخر شب که یهویی موقع خاموش کردن چراغ نیگات میوفته بهش که زل زده
که بعد بخوای یه چیزی بگی که اصلا هی هرچی فکر کنی نفهمی اصلا چی میخواستی بگی
چراغو خاموش کنی و هول هولکی بخوای بری رو تخت و با کله بخوری زمین
بعد به خودت قول بدی این دفعه آخر باشه که دمپایی تو نمیزاری سر جاش
مثه دیشب یا پریشب یا حتی همین فردا
کم کم این قولم میزارش رو قولای هر شب قبل خواب و تا که بیای چشماتو ببندی ، باز چشماش
چشماش بزرگ میشن
بزرگ و بزرگتر اندازه ی کل سیاهیه پشت پلکت
چشماتو باز میکنی و حضورش سنگین و سنگین تر میشه
ببین خب سخته یه جایی تو زندگیت حس کنی این فرشته نگهبان سمت چپیت احتیاج به مراقبت داره
بعد حتی نتونه برات حرف بزنه
! هی

دوشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۵

6.6.85

به فاصله ی یه خلاء کوچولو تو اینهمه هیاهو
به فرصت یه پلک بهم زدن یه عالمه صفحه ی ریز و درشت از جلو چشمات رژه میرن
خوب
بد
این ور
اون ور
.
.
فرصت کم میاری
نه
ده
یک
سه
صبح
ظهر
شب
صبح
شب
روز
.
.
فردا
.
.
د ی ر و ز
.
.
همه چیو میشه جم کرد
اما خالی نه
ن
ه
هنوز یه عالمه خاطره اینجاس
یه عالمه صدا
.
.
با چند تا شبح دوست داشتنی که میشد هنوز صدای پاشونو لمس کرد
بعد همه جارو میگردی
زیاد
هی
خوب نیگا کن
حرکت سایه ها رو میتونی حس کنی
سایه رو چه جوری جم میکنن ؟
هــوم
.
.
.
.. میدونی
حس میکنم تو زیر زمین قایم شده بودن .. سمت چپ زیر پله ها
میبینی چه زود تموم میشه ؟
صد و پنجاه
.
.
بیست
.
هفتاد
هی آقا اون شبح ها فروشی نیستن برو بیرون ازاینجا
.
.
هی با توام
.
پنجاه
.
.
سی
چهارصد
.
.
هشتاد
.
.
.

پنجشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۵

پنجشنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۵

30-4-85

هنوزم خورشید هستا
و هنوزم ماه دوره
که تو
که
به
درک
که
باور میکنی یا نمیکنی
که
!.. هنوزم
هی
هی
هی
..
یه آرامش زیاد
! حتی ابدی
مسخره ست نه ؟
هنوزم بلد بود برقصه
!! باور نمیکنی
! حرفم میزد و دلش هم تنگ شده بود
جادوگر لعنتی
چقدر باید بگذره ؟
نه نه
ممکن نیست
و کم کم انگاری حالا صدای رد شدن پر شده از همه جا
اووووووووووو
! بیچاره دختره
بعد من هر چی که هی فکر کردم هیچی یادم نیومد
حتی اینی که جادوگره رفت سمت جنگل یا دریا
از همون موقع گمش کردم و این فرشته هه حواسمو پرت کرد
! هی
حالا هم که یه عالمه وقته فرشته هه رفته تو آسمونا گم شده
میبینی تروخدا
حالا هیچکی هم نیس من بپرسم که
خداهه هم که انگاری خیلی خسته س
یعنی حقم داره ها
خب منم ورد میخونم
هنوز یادم نرفته
باور میکنی ؟
هـــــــی
هیچی اصن ولش کن
بازم نیگهشون میدارم
بلکه پیداشون کنم دیگه
کسی چمیدونه حالا

29-4-85

روزا تموم میشن
بعد یه چیزایی ازشون میمونه که نمیدونم ولی انگاری که حجم دارن
میدونی که
هوم
! حالا تموم نشو
من
هنوز
..
( ! ه ی چ ی )

شنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۵

17-4-85

پره لکه بود
.. خیلی زیاد
مثه اینکه هی حالا بکوبن تو سرت
زیاد
با صدا
میگیره و میبیرتت
که معلوم نباشه که پر بشی که ندونی
از یه جایی پر میشی که یه حفره کم کم ازت کم میشه
لکه های خالی
لکه های پر
چرا نمیتونم درست بگم ؟
ببین پر میشی از لکه های خالی
که هی میکوبه
ولش کن
نمیخوام اصن
خداهه نصفه شب که میشه همه که میخوابن تو هم بگیر بخواب
! لطفا
نمیخوام بیدارم کنی
میفهمی ؟
یه چیزی میشه
میدونم
میشه ندونم ؟
گرفت تیکه تیکه ش کرد
نیگا نمیکرد
خودم دیدم
گوشامو میگیرم
چشمامو میبندم
همه ی بدنم شرو میکنه به لرزیدن
میپیچه تو بدنم
دستامو محکم میگیرم دورم
باز
هنوز
..
میپیچم
میپیچم
.. می

پنجشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۵

8-4-85

به اون روزی فکر میکردم که یه آدمیه
بعد یه عالمه از من گذشته
اون آدمه همینجوری داره میگرده
بعد اینجا رو پیدا میکنه
خب ؟
بعد ولی اینجا و من خیلی وقته که گم شدیم
هیچی دیگه
! همین
حالا مثلا هزار ساله دیگه
! هه
نه ؟
صد سال
نه ؟؟
..
!پنجاه ؟

چهارشنبه، تیر ۰۷، ۱۳۸۵

7-4-85

همچی که چشاتو وا میکنی
تازه میفهمی خیلی وقته از آرزوهات گذشته
خیلی وقته جاهارو گم کردی
حالا فقط دور و ورت پره از ماکت
قشنگ
شیک
رنگی
خوب
با مارکای معتبر
واقعنی
فکرشو کن
دست که میزنی میوفتن
بعد
مشت میکوبی
لگد میزنی
به همشون
همه ی همشون
خب خسته میشی
میشینی و نیگا میکنی که آآآآآ
همه چی فقط ماکت بوده
ماکتای پوشالی
! هه
چقدر خالی
من ازین سایه هایی که دورو ورمه
م ت ن ف ر م
.
.
باد میزنه
زیاد
هوا عوض نمیشه
چرا ؟
خداهه ؟؟
.. بیا معجزه کن
.
.
! عجب
خب میدونی
من جرات نکردم سمت آخریش برم
شروع کرده به لرزیدن
از ترس افتادنش
! دارم فاصله میگیرم
کم
کم
کم
...

سه‌شنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۵

6-4-85

مثه یه حس عجیب
مثه یه جوری که نتونی بگی
که گفتنی نباشه شاید
که بخوای بگی
یا
که نتونی
که نتونی
که نتونی
...
! هی
میخوام داد بزنـــــــــــــــــــــــــــم
من میفهمم
باور کنین لعنتیـــــا
میدونی ؟
هیچی بدتر از یه لایه نیست
که آروم آروم
همه ی قلبتو بگیره
( ن ف ر ت )
! هه
حالا فکرشو کن که لایه هه داره ضخیم میشه
یهویی
زیاد
خب؟
بعد کم کم شروع میکنی یه یخ زدن
از تو
زیاد
.بعد میری تو حاشیه رنگ جاده هه
کسی نیست
هیچکی
خاکستری
خاموش
خلوت
.
.
خلاء
..
میری و میری
دستت میره سمت سایه ها میریزن
آدما رو میگم
! نه ببخشید
سایه ها
پوشالی ان
دست لازم نیست
! با فوتم میریزن
هه
ولشون کن
.
!


چرا باز نیستی تو؟
آهــــــــای با توام
:( کوشی خداهه
.
.
یکی بود
یکی نبود
زیر گنبد کبود
...
میگیش ؟
نبود
.
.
دارم کنار میام
خب راستش بدمم نمیاد ببازم
میدونی که؟
مهمم نیست
من دوستش ندارم
اونم منو
لایه هه رو میگما
خب ؟
اولش قرار بود بهم عادت کنیم
بعد ولی شعور نداره انگاری
مثه ملکه یی که میدونه همه ی کشورش داره محاصره میشه و
لم میده رو صندلی
چشماشو مینده
لیوان آبشو مزه مزه میکنه
آروم سر میکشه
از پنجره ی روبه روش
به آسمون خیره میشه
چشماشو رو هم میزاره
اتفاق خاصی نمی افته
سکوت
اونم منتظر هیچی نیست
! ه ی چ ی

فقط
یه وقتایی
نفسش میگیره
. همین

پنجشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۵

1-4-85

راستش مثه یه پوسته ی جدا میمونه
که میگیری میکشی رو صورتت
بعدش سعی میکنی همه چیز تغییر کنه
چون چیزی تغییر نمیکنه
بعد تو همینجوری زیاد سعی میکنی
اینجوری دیگه کسی نمیبینه که اون زیر داری آروم آروم ترک میخوری
ترکای زیاد
کسی چه میدونه
سرعتمو زیاد کردم
خیلی زیاد
دارم رد میشم
هنوز
خوبه
باور میکنی ؟
میگفت نمیشه
بعد الان دارم تمرین میکنم
خیلی زیاد
هوم
چشما
چشمای لعنتی
چرا هیچوقت خالی نمیشن ؟
! خیلی وقته که کسی تو چشمای کسی نیگاه نمیکنه
..
هنوز دارم تمرین میکنم
.
.
نمیفهمی
و
چه
! خوب


چهارشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۵

17-3-85

این لنزهای لعنتی هم نتونستن جلوشونو بگیرن
بازم هر چی که من میگم نه
میگن آره
داد میزنن آ ر ه
سرمو میندازم پایین
.. هه
چشمای احمق من
! نمیفهمند
عینکم رو آروم از روی سرم میارم پایین
حالا از پشت عینک هنوز هم تا میگم نه
! داد میزنن که آ ر ه
آروم سرمو میارم پایین
لبامو محکم فشار میدم رو هم
گوش میدم
سعی
میکنم
که
گوش
بدم
بعد
. میرم
میدونی ؟
سرت که پایین باشه هیچکی تو چشات نیگا نمیکنه
هــــــــوم
.. فقط مونده بود آینه
که چند وقته پشت و روش کردم
هــه
فرقی نداره
هنوزم
میگذره
حتی
!..

سه‌شنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۵

16-3-85

حالا تا زل میزنم به آینه
کم کم شروع میکنه به محو شدن
! هی .. هی
بعد که کسی توی آینه گم میشه
نیست
چند روزه
هــوم
یعنی باور کنم که گم شده ؟
..
:( خب هیچی
.
. .
. . .
همینا
هیــــــــــــس
حالا خب
آهسته تر بگو
.
.
.
گوش میدادم
..






! هی
با شما هستم
این خیلی بده که نوشته های کسی رو کپی کنی
میدوستنی !؟

شنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۵

6-3-85

میان
میرن
میدونی ؟
دوستشون ندارم
روزا رو میگم
میدونی !؟
تموم میشن
! میدونم
تموم میشم
میدونی ؟؟

دوشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۵

..

بین من و تو و فاصله هه
تو که رفتی
!.. هه
دلت واسه منم نسوخت
.. چه برسه فاصله هه
دلم نیومد فاصله هه رو تنها بزارم
میدونی ؟
داره بزرگ میشه
اونقدر که حس میکنم
یه کمه دیگه خودش میتونه تنها بمونه
هوم
خوب نیست

یکشنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۵

..

نبودم
حتی توی خودم
میخوام برگردم
هر چقدر
د ی ر
لعنت به من
اگه یاد نگیرم
فاصله م رو حفظ کنم
یه جایی دارم غرق میشم
میدونی ؟
چقدر فرصت دارم
تا
عبور ؟
من جا موندم
ساعتم میره جلو
هــــــــــــــــی
واستا برسم لعنتی

..

جمعه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۵

In The Hell !

بودی
اندازه ی دلتنگیه من
خب دلم میخواست حرف بزنی
حرف میزدی
صداتو نمیشنیدم
داد میزدم
صدامو نمیشنیدی
دستمو اوردم جلو بگیرمت
گرفتمت
میشنیدی
میدونستم خوابم
گفتم برو
نمیخواستم
نفهمیدی
رفتی
نبودی
گم میشدم انگاری
سیاه
ساکت
س رد

کوشی ؟
آهــــــــــــــای
نمیخوام
برگرد
میشه ؟
میدونی
دیر میشه ها
خیلی دیر
:(( خـــــــیلی

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۵

Heeeeey ..

آهای خداهه
کجایی ؟
میدونی
دلم گرفته بود
فقط همین
زیاد
زیــــــــاده زیاد
هی
خیلی وقته خوابام غرق نشدن
خودم شدم تعبیر خوابام
میخوام برگردم توشون
هی خداهه
آهــــــــــــــای
میشه آرزو کنم ؟؟
هوم
میخوام
خـــوب
خب ؟
خداهه !؟
بیا
فقط یه بار
بیــا
:( بیــــــا دیگه
میشه ؟؟
ببین
گم میشما
الان گفته باشم
بعدا نگی نگفتی
دیگه ام نمیگم
میدونی ؟
دیر میشه
.. میدونم

جمعه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۵

Happy Birthday !

میدونی؟
دلم تنگ شده
انقده باهات حرف دارم که انگاری هرچقدم بگم بازم کمه
برای بوسیدنت
برای بغل کردنت
:( برای خیــــــــلی بغل کردنت
اونقدر محکم که حتی خدا هم زورش نرسه ببردت
دلم قصه میخواد
بگی
بگی
بگـــــــی
وسطاش سرفه ت نگیره
نفست بند نیاد
بعد اسپری
یک
دو
..
راستی خدا چه شکلیه؟
دیدیش ؟
نیستی
بزرگ شدم
! زیاد
خواب دیدم بغلت کردم
تو خواب خوابم برد ، بیدار که شدم نبودی
خوابم پره سیب بود
سیبای سبز
ترشه ترش
میخواستم بگم تولدت مبارک
نبودی که
:( نیستی که
...
میدونی ؟
دوست دارم
زیاد
.. هنوز

جمعه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۵

Volume

خب مثه این میمونه که تو نیستی
نه یعنی اصن نیستی
بعد یهویی میای
کم
کم
کم
حجمت بزرگ میشه
همینجوری هی
بزرگ و بزرگ و بزرگتر
تا یه جایی که خیلی زیاده
اندازه همه ی قلبم
بعد خب
یهویی نیگا که میکنم
میبینم حجمه هست
تو نیستی
حجمه خالی از تو
آزار دهنده س
خداهه ولی خب خوبه
هنوزم خیلی خوبه حتی با اینکه خیلی پیر شده ها ، بازم خوبه
، یه اندازه ی زیادی
قلبتو بزرگتر میکنه
جای بیشتری داری تا خورد شدن
ترک شاید
، ولی خورد
نه
نمیذاره
نمیذاره خورد شی
اونقدر نرم میشی
که هیچی نمیشکنه
حالا دارم به حجمه فکر میکنم
تا سه
روز
هفته
ماه
جای حجمه رو انقدر بزرگ میکنم که حجمه گم شه
شایدم حجم بزرگتری بسازم
! کسی چه میدونه
یه چیزی مونده بود
میدونی ؟














ت و
خیلی
ب د ی

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۵

Babay !

مینوشتم
زیاد
بعد پاک کردم
خب بعد باز نوشتم
باز پاک کردم
یه کم فکر کردم
دفعه بعد یه جورایی دلم خیلی میخواست پاک نکنم
تیکه تیکه ش کنم
نشد خب
پاکش کردم
بعد ننوشتم
تصمیم گرفتم که دیگه ننویسم
بعد تصمیم گرفتم الان دیگه ننویسم
بعد دیگه تصمیم نگرفتم
نمیدونم که بعدا چیکار کنم که
الان نمیگم خب دیگه
بعد
ا
کسی چه میدونه
...
یکی بره منو یه جا قایم کنه
بعدشم یادش بره کجا
:( لطفا

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۵

Flawing ..


میگذره
چند سالی میشه
به گمانم هفت یا هشت
فقط تو همین لیوانه نسکافه میخورم
همین که افتاد و ترک خورد
هنوز نشکسته
امروز
یا فردا
! به هر حال منتظرم
اولا لبه هاش طلایی بود
حالا همش رفته
. فکر کنم تو دل من
ترکه توشه از بیرون معلوم نیست
خوبه
. کسی چه میفهمه
، گفت بود راستی
!ترک رو هم میشه خورد ؟
گفته بودم
دارم میخورم
کم
. کم
بازم میگفت
نفهمیدم
. رفته بودم
سایه ی سفیدم تموم شد
. شکولاتایی که سحر داده بود هم
آینه کوچیکه از از دستم افتاد و شیکست
تازه داشتم میدیدم که یه عالمه شدم
مامانی زنگ زد
خونه مامان بزرگمو فروختن
بعدنا دلم تنگ میشه
تموم شدنا عادی میشه
خیلی خب
کم کم به یه جاهایی رسید
هوم
قصه مون رو میگم
ولش کن حالا بمونه بعدا
خب آره
میگفت
هر چقدم که هی خودمونو گول بمالیم
که نه
یهویی میبینیم چقده دور شدیم و رفتیم
چشمامو میبندم
چه مه ای میگیره همه جارو
چشمتو باز میکنی
مثه ندیدن میمونه
با یه صداهایی که هی تو هم گم میشن و میپیچن
بعد خودمو ول میکنم یهویی
تازه میفهمم
یه گوشه ای دارم کم کم رنگ زندگیم میشم
یکی بیاد بعدش منو خط خطی کنه
" لطفا "
، میدونی
بدون
ت و
بازم
میگذره
هرچقدم
ب د