چهارشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۸۴

An Other

: برای خودم

یک ابله خوش باور هنگامی که نمی توانست خود را از محیط زهر آگین و پر از نفرتی که در آن غوطه میخورد خلاص نماید . و حتی روزنی نیز نمی یافت توهم تنفسی موقت را جایگزین تنفسی همیشگی کرد و از حس توهم خوشبختی مفرط قلبش تیر کشید
. و تمام
. و حالا به درک که حس حماقت داره خفم میکنه
. و ... هم به درک
مرز بین خیال و واقعیت به کوتاهیه بستن چشمامونه و میتونیم چشمامون و ببندیم و تو واقعییت پرسه بزنیم
! کسی چه میفهمه
هیچکس به چشمای کسی نگاه نمیکنه . هیچکس . همیشه آدما تو چشماتم که نیگا کنن تنها چیزی که میبینن تصویر خوشونه و بس
و باز تکرار میکنم که هیچکس به چشمای کسی نگاه نمیکنه
یه زمانی لازمه . لازم
برای پیدا کردن انبوهی از لحظه های گم شدم
قدری که پیداشون کنم
بچسبونشون
و
همین
راستش خب زیاد فکر میکنم . حق با اون بود
به آخر قصه ای که نیست
به هیچی
به یه صفحه ی مشکی
با یه صدای آروم و گنگ
و حتما دور و سنگین
قبل ازین که خیلی زیاد ، دیر بشه
.

یکشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۴

She ..

میگه زیاد فکر میکنی
میگم خب
میگه زیاد فکر نکن
میگم خب
میگذره یه کم
میگه خب چی فکر میکنی ؟
..
میگه هــوم !؟
..
میگه حواست کجاس !؟
میگم ها ؟
! میگه پوف

چهارشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۴

GiveOver

آرمی زنگ زد
یعنی اونروزی خونمون بود . همون روزی که خواب دیده بودم
گفت پیشی گنده هه زاییده ده تا .الانم تو استخرن . خاله فرنوشم هر روز میره بهشون غذا میده
فکر کنم حالا دو سه تاشونو بخوره
زیر پله ها که نبود نه ؟ گفت نه
گفتم بقیه ش چی ؟
گفت همین قدش کافیه
گفتم باشه خب
یعنی بهار نارنجا هم درومدن ؟
الان تو این فصل !!؟
. روانیه احمق

سه‌شنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۴

AnyMore ..

مترسکه خسته س
خیلی دور شده . خیلی
مترسکه رو نمیگما . کلاغه رو گفتم الان
مترسکه رو فقط گفتم خسته س همین
بیچاره ی خنگه گیج
خب راستش دلم براش سوخت گفتم که گفته باشم
یه چیز دیگه هم بود میخواستم بگم
چی بود ؟
نمیدونم یادم هم نرفته اما
بیچاره مترسکه احمق
آها خوابشو دیده بودم . مترسکه نه ها ، فرشته هه . هیچی نگفت . نه گفت . نه خندید .نه هیچی
من یه چیزی گفته بودم الان یادم نیست اون موقع که از خواب پاشدمم یادم نبود
ولش کن حالا
! آخیــــش
دلم تنگ شد
دلم تنگ شده
دلم تنگ شده بود
.. دلم
! هـــه

یکشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۴

Mmm ..

عین این میمونه که بخوای از دور بعدی راهتو عوض کنی
یه زمانی میخوام برای پوست انداختن
با یه جایی
تو فکر جاشم
دور نباشه زیاد .آها شلوغم نباشه
یه جایی مثه یه کنج . حالا دقیق که نمیدونم اما تو فکرشم
سنگین شده .. خیلی
قدمامو میشمرم
یک ..... دو ............ سه
بعدش مرتب تر
یک ... دو .... سه
یک .. دو .. سه
یک
دو
سه
یک
یک
یک
سه
هفت
یک
ی ک
یکه
یکی
یه دونه
فقط
تموم
بسه
. حداقل برای فعلا

جمعه، مهر ۲۲، ۱۳۸۴

Fly

خواب دیدم بال دارم
دوتا
بعد میتونستم پرواز کنم
خیلی پرواز کردم خیلی
بعد خب خسته شدم
گریه هم کردم
اما نیومدم پایین اصلا
تو خواب ، خوابم برد بعد بیدار شدم
. زیر تخت بودم

پنجشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۴

Hoooow

یه چیزیایی میخوای
هوا
نفس
به نفس خیلی احتیاج داری
نفسه باز
یه جوری که دستاتو باز کنی یه عالمه هوا رو ببلعی
یه عالمه نمیدونم دقیقا چقد
نفس میخوام
خیلی
عمیق
یــــــــــه عالمه
انگاری ریه هام بسته شده هی میخوام نفسه زیاد بکشم هی نمیشه هی میمونه هی تیکه تیکه میشه نفسم
میخوام نشه
الان واقعا حس میکنم کم اوردم
دیگه بسه دیگه نه ؟
نمیخوام دیگه خودم باشم
الان زیر پله های خونه گیتی جونم اینا رو هم میخوام برم اونجا تو اون صندوق بزرگه خودمو بزارم بیام
از سر شب دارم همه چیو بالا میارم
بعد دیگه هیچی تو روده هامم نمونده . کم کم دارم خودمم بالا میارم

چهارشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۴

My Baby

شب بود
ازون شبای خیلی تاریک که آسمونش نه ماه داره نه ستاره . بعد سردم هستا یعنی اونقدر سرد که نمیتونی بدون ژاکت بری دم پنجره
بعد میری از تو کمد لحاف میاری محکم میپیچی به خودت . بعد سرتم میبری زیر لحاف . بعد حالا دیگه هیچکی نمیبینتت
بالشتم رو محکم بغل کردم آروم خوابم برد .صبح که پاشدم هنوز بالشتم تو بغلم بود .بعد بالشته نرم نبود یعنی یه جوری بود چشمم رو باز کردم . بعد اونقدر آروم خوابیده بود که دلم نیومد دستمو جا به جا کنم همینجوری زل زدم بهش
خیلی گذشت نمیدونم شاید یه ساعت دو ساعت سه یا چهار ساعت . همینجوری همش داشتم نیگاش میکردم . خیلی کوچولو بود خیلی
بعد چشماشو باز کرد حالا انگاری نوبت اون بود که زل بزنه به من
اون باید گرسنه ش میشد و من میخواستم بهش شیر بدم . و انقدر شیر داشتم که احساس کردم الان دیگه باید سینه هام منفجر شن
وقتی سیر شد چشماش قشنگتر شده بود . بوی شیر میداد و من حس میکردم که دوستش دارم
فکر میکنم بچه م بود و من هیچوقت نمیخواستم که بچه م پسر باشه
و پسر بود
! و حس میکردم که دوستش داشتم
زمان نمیگذشت
ساعت خوابیده بود و بچه م بزرگ میشد
بچه م خیلی بزرگ شد
. اونقدر بزرگ که مـُرد
بیدار که شدم بالشتم هنوز تو بغلم بود
. و بچه م مرده بود

سه‌شنبه، مهر ۱۹، ۱۳۸۴

Today ..

اونقدر سریع رد میشی که حتی صدای قلبم رو هم نمیشنوی
حالا باز که دور میشی چشمامو میبندم .جالبه ها .. قلبم هنوزم میتونه قدماتو شماره کنه
دستام توانشون رو که از دست میدن شرو میکنن به لرزیدن . بعد زانوهام .میخوام یکی بگیره زمانو همینجا نیگه داره نمیدونم چقدر اما زیاد . بعدش فقط از دنیا یه گوشه تاریک میخوام که هیچکیه هیچکی شیکستن شیشه ای که جلوی چشمام داره میلرزه رو نبینه
دلم احمقه . خیلی احمقه . با یه نیگا میخکوب میشه بعد فلش بک میزنه به یه عالمه سکانسی که کلا از فیلم زندگیم بریده بودم .بعد تو اون سالا گم میشه .سالای بدی بود و چه احمق بودم که حس میکردم میشه با یه قیچی ببریشون بعد از جلو چشمات برشون داری کلا محومیشن
دستام وقتی میلرزن مشت میشن بعد هیچکی دیگه نمیفهمه که هی لرزششون زیاد میشه
بزرگ شدی . شایدم پیر
! کسی چه میدونه
خوب راستش حالا فکر میکنم که چقدر خوبه که فقط من دیدمت
چون حتما من هم پیر شدم
تخته شاستیمو میزارم رو زمین روسریمو میکشم جلو . قدمامو که تند تر کنم تا ته راهروی بعدی گم شدم
حالا انگاری بعد گم شدنم هم اون آقا پیره باید کات بده
تموم

یکشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۴

So Bad :(

بعد حرصم که میگیره وقتی نمیتونم هیچ کاری کنم
وقتی که دیگه خیلیه خیلی حرصم میگیره میخوام فقط چند لحظه جای اون آقا پیره باشم که رو ابرا لم داده
بعد یه عصای چوبی داشته باشم که سرش جرقه های نور میزنه
بعد بگیرم بزنم به دنیا همه چی خوبه خوب شه
دم بدجوریه بدجوری معجزه میخواد
خب آخه آقاهه پیر شده دیگه حوصله نداره که دنیا رو بچرخونه
خسته هم شده . دیگه حوصله مون رو نداره برا همین هی هر چی میگذره بدتر و بد تر میشه
حالا آرزو دارم خیلی وقت بود که نداشتم
حالا
فقط چند لحظه
. فقط

پنجشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۴

Notification

بعد من الان یه حسی دارم
خیلی وقته از مردن من میگذره
خـــیلی
بعد
. فقط نمیدونم چرا هیچکی هیچی بهم نگفته بود
هــوم خب راستش چیزی نیست اما خب یه کم میترسم
طبیعیه نه ؟
. باید اینجوری باشه
بقیه چی ؟

سه‌شنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۴

_

بعد من الان باید یه چیزی میگفتم خب ؟
بایــد میگفتم
ولش کن
هیچی
.. حالا بعدن

Heh ..!

من مدرسه که نمیرفتم خیلی آرزو داشتم . یعنی چشمامو میبستم بعد انقده خوشگل میشد همه چی که دیگه نمیخواستم چشمامو باز کنم
بعد من کاغذا رو خط خطی میکردم . یعنی چشمامو میبستم بعد هی خط خطی میکردم بعد چشمامو باز میکردم فکر میکردم خط خطیام همون آرزوهامن . بعد خودم هر کدومو میدیدم میدونستم یعنی چی ولی هیچکی نمیفهمید . فکر میکرد فقط خط خطیه بعد منم به هیچکی نمیگفتم که نفهمن بعد تو دلم میخندیدم
بعد من از تخته سیاه خیلی خوشم میومد . الانم خیلی دوست دارم یه تخته سیاه گنده رو هی با گچ روش بکشم . خانوم آذری لوحه میداد هم خیلی خوب بود من لوحه هامو مینوشتم بعد وقتی مینوشتمشون هی فکر میکردم . بعد هیچکی نمفهمید لوحه هام یعنی چی . همه فکر میکردن لوحه معنی نداره . بعد نمیدونستن که . من معنی لوحه هام رو هم نمیگفتم که
نوشتنو دوست نداشتم . چون آب فقط آب بود . اما جمله سازی خیلی دوست داشتم . از بخش کردن هم خوشم میومد . هیجی کردم هم خیلی خوب بود . بعد هی میگفتم یاسی میشه ی آ س ای
بعد من از انشا متنفر بودم . هیچوقت انشا نمینوشتم بعد صفر میزاشت برام
ازین که موضو بدن بگن راجبش بنویس بدم میومد اصلا ازموضوع الانشم بدنم میاد
نقاشی همیشه خوب بود . همیشه میشد یه جوری خالی شی یعنی وقتی تموم میشد یه چیزی از دلت کم میشد
ریاضی خیلی دوست داشتم . علومم همین طور از اجتماعی هم متنفر بودم مثه تاریخ که خیلی میدوستیدم و جغرافی که حالمو بهم میزد
اما خط خطی رو هنوزم از همه چیز تو دنیا بیشر دوست دارم حتی از بستنی . ازین که بگن طرحاتو معنی کن هم حالم بهم میخوره . اصلا ازین که بگن معنی کن متنفرم
اصلا به کسی چه چرا رنگای یکی دلگیره . به کسی چه که چرا یکی خطاش تنده بعد یهویی گم میشه . به کی چه که یکی چرا خط خطیاش سیاهن
خط خطیاش مال خودشه . خوده خوده خودش
مهم اینه که اون یکی وقتی رنگ میزاره همیشه رنگاشو با سفید قاطی میکنه
همین کافیه . خطام مال خوده خودمن . کاش میشد اینو بهش بفهمونم که
! از معنــــــــــــــــــــی کردن متنفرم
. هنوزم چشمامو که میبندم همه چی خوشگل تره

دوشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۴

Burying ..

خواب بودم خب ؟ بعد همش فکر میکنم که چی داشتم خواب میدیدم فقط یادمه خوابه اصلا خوب نبود یعنی هم یه چیزاییش یادمه هم یادم نیست یادمه یه چیزایی بود . تو خونه گیتی جونم اینا بعد من رفتم از پله های زیر زمین بالا رفتم طبقه دوم بعد هی راه پله ها کش میومد . بعد من دستمو گرفتم به نرده ها که نخورم زمین انگاری همه جا میلرزید آخه . یادمه رسیم بالا اما یادم نیست بقیشو بعد یادمه گیتی جونمو دیدمم اما بالا نه . پایین تو حیاط بود . داشت باغچه رو آب میداد رفتم بگم لب استخر خیسه که بگم مراقب باشه نیوفته بعد تا رفتم بگم افتاد دویدم سمت استخر بعدش نبود هی نیگا کردم تو استخرو اما نبود بعد اومدم تندی بالا که بگم دیدم تو ایوون نشسته میخنده رفتم جلو گفت ببین یاسی بهار نارنجا درومدن گفتم آره اما حیف نمیشه از درختش رفت بالا . بعد رفتم سمت نرده ها یهو گفت بیا اینور میوفتیا گفتم نه مواظبم
بعد بقیشو یادم نیست یعنی یه چیزی شد اما الان یادم نیست فقط یادمه دیگه نبود هی گشتم هی نبود
بعدش یه عالمه گربه تو زیر زمین بود هی من جیغ میزدم هیچکی نمیومد هی میدویدم اما پله ها تموم نمیشدن
... هی میدویدم هی پله ها تموم نمیشدن . هی میدوییدم هی
بعد جیغ زدم . خیلی . نیلوفر صدام میکرد . ترسیده بود . همه بدنم خیس عرق بود .اگه نیلو از کلاس نمیومد یعنی من هنوزم باید ازون پله های لعنتی میدویدم و جیغ میزدم ؟
هنوزم میترسم
خوابه اصلا خوب نبود
. اصلا