یکشنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۴

If you ..

شاید
گم
شاید هم
که
خیلی گم
خیلیه یه عالمه
که بیشتر
که نمیدونم
. نقطه
سر خط
دوباره
.. شاید
باید که باشی
که بشینی
که نه
که فقط باشی
که یه عالمه بگم
که نه
که نگم
که بدونی
همه شو
همه ی همه شو
که چه جوری
که نمیدونم
نقطه
سر خط
کلمه هایی
که تو ان
تو
ویرگول
نه
خط فاصله
من
منی
که ترسیدم
که همیشه
از
خودم
خوده لعنتیم
دستای لعنتیم
صورته لعنتیم
چشمای لعنتیم
حرفای لعنتیم
صدای لعنتیم
کلمه های لعنتیم
فکرای لعنتیم
..
من
من
من
منه لعنتی
اما ولی خب یهویی میشکنه
یا ترک
یا هم شاید فقط میلرزه
که نه از سرما
که نه از خشکی
که از دل-تنگی
" ... "
که تو زبون نمیاد
که نه حتی تو نوشته هم نمیاد
که توی دلته
که یهویی که نه
کم
کم
جم میشه تو چشاتو دلتو خیسه خیس میکنه
حس غرق شدن
تو خلاء
، سقوط
تو سیاهیای دلهره
دلهره
دل ضربه
خیره ی خیره
که نه من
که نه تو
که هم ما
گمه گم
که از یه جایی پرت میشی تو یه جایی
نه که مثل خلاء
، نه
که مثه جایی
که از یه چیزی اشباع شده
که نفس نیست
که هوا نیست
که نیستی
نیس تی
که من
با
کلمه هایی
که تو ان
که نه یه بار
که نه صد بار
که خیلی
که تکرارش
تکرارش
تکرارش
با حسی
که میپیچه
که خیلی
با خطهایی
که ضربه میشن پشت چشام
یک
دو
هزار
خیلی
..
که
دلم
که
داره
که
غ ر ق
میشه
همینجوری
هی
هـی
هــی
زیاد
که
نمیدونیم
ن
م
ی
د
و
ن
ی
ی
ی
ی
ی

جمعه، دی ۳۰، ۱۳۸۴

Nobody ..!

یه وقتایی که خودتو میبندی
محکمه محکم
با دلیلایی که خودتم نمیفهمیشون
پرهاتو میکنی و
بعد یه گوشه کز میکنی
اونقده که هوا تاریک میشه
بعد یهویی سرتو بر میداری دلت میخواد دنیا تا آخره آخرش بمونه همینجا و سرتو بزاری رو پاهاتو زانوهاتو محکمه محکم بگیری بغلت
باز دنیات میچرخه و میچرخه تو همون اتاقک لعنتیه بدون پنجره و در
میدونی ؟
دلم هیچکیو نمیخواد
دلم خدا میخواد
که بیاد
که باشه
که نپرسه چه مرگمه
که بدونه
که هیچی نگم
که بدونه
بعد برم بغلش و آروم بخوابم
بعدشم دیگه نباشم
یا حتی شاید یه حجم خالی
سیاه
تاریک
سرد
ت ا ر ی ک
یا
کدر
..

یکشنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۴

Panting ..

فکر نکنم توام خوشت بیاد
یعنی توام که نه
تو
تویی که میتونی هرکی باشی
تویی که میتونی هر کی باشی اما من نیستی
چون منه احمق روانی خوشم میاد
!هه
بعدش تو نمیدونیم که
از دیشب تا حالا
چشمام خواب نشدن
مثه
حرفام که کلمه نمیشن
یعنی میشنا اما اون کلمه هایی نمیشن که من میخوام
مثه خطام
تنها چیزایی که همونی میشن که میخوام رنگام ان
رنگام همیشه خوده خودشونن
و میشه دوستشون داشت
حالا به درک که کسی خوشش نیاد
یا بیاد
البته خب خیلی چیزا رو میشه دوست داشت
مثه اون سیاهایی دوره ته تابلو ها که شبیه هیچی هم نیستن
یا سیاهیایی ته دریا اونم وقتی که مه میگیره همه جا رو
یا حتی اصلا مثه شیشه ی خالی عطر گیتی جونم
کسی چه میدونه
بعدش دوست داشتن رو که خیلی بزرگش میکنم میشه تو
یا من
نمیدونم
اما خب همینجوریا
شمع میخوام با سقا خونه هه
یکی از شمعام مونده هنوز
اما من هفت تا میخوام
هفت تا شمع
که یکیشون رو خاموش نیگه دارم تا دفعه بعد با پنج تای دیگه روشن کنم که باز یکیشو نیگه دارم
خب
اونوقت کاش الانه یکی بود برام حافظ باز میکرد
برش میدارم از کتابخونه
کسی نیست
چشمامو میبندم
نیت میکنم
چشمامو باز میکنم
صفحه ی سفید آخر کتاب میاد
میبینی ؟
میبندمش
میزارمش سر جاش
کسی نیست
! هه
نمیدونیم که
نمیدونی
..

سه‌شنبه، دی ۲۰، ۱۳۸۴

This does not concern you !

مثه بعضی وقتا میمونه که من دلم دوست میخواد
ازون دوستا که وقتی من حالم خیلی بده
خ ی ل ی بد
صدامو بفهمه
یکی که نه فقط حرف زدنش
نه فقط صدا و لحنش
نه فقط حرفاش
نه فقط نیگاهش
که دمای دستاشم با بقیه فرق کنه
یکی که خودش باشه و تو خودش بودنش با همه ی همه فرق کنه
بعدش برای وقتایی که لرزش دستام و صدامو مچاله میکنم تو خنده هام
برای وقتایی که مثه بز دروغکی ادا در میارم و چشمامو میبندم فکر میکنم خب حالا دیگه هیچکی نمیبینم
یکی که بشه بهش گفت دوست
همیشه بهش گفت
هوم
خب بعدش
بشه باهاش بستنی خورد
بشه مدل نقاشیش کرد و هزار بارم بیشتر ازش طرح کشید
طرحای خط خطی از روی دمای دستاش
یکی که
..
یکی که خوب باشه
آها خب
همه چیزایی رو که دوستشون دارم جم میکنم تو یه کلمه و میگم
خوب
! هه
میدونی ؟
یکی شاید عین تو
عین تویی که دوری
خیلی دور
اونقدر دور که حس میکنم آخرش گم میشی
من میمونم و
آسمون
هوا
با چشمایی که بسته میشن
آروم
آروم
بعدش شاید مثه سبک شدن
یا حتی دیگه گم شدن
کم
کم
! هی
میدونیم ؟

شنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۴

Sentience

مثه چیزایی که نوشتنی نیستن نکه نباشنا اما نوشتنی نیستن
که من بنویسمشون و بدم دستت
یا حتی کشیدنی هم نیستن
که بکشم ، برات بفرستمشون
هوم
خب یه راهی هست برای فهمیدنشون
تو باید بیای بشینی اینجا رو به روم
بعد دستت رو میدی به من
من چشمامو میبندم
و تو ازشون پر میشی
بعد که من چشمامو باز کنم
دستت رو ول کنم
اونوقت تو میتونی دست منو بگیری تا من از تو پر بشم
یه قسمتایی داره خالی میشه
خالی
و
سبک

میفهمی که ؟

جمعه، دی ۱۶، ۱۳۸۴

You ..

مثه آسمون
آبی
قشنگ
زیاد
مهربون
خوب
خوبه خوب
سفید
مثه خدا
که خوبه
که خوبی
که خوب - ی
مثه آسمون که نه
مثه آسمونی بودن
مثه دوست داشتن
! یا حتی مثه عاشق شدن
. یا شاید مثه اونا که براش کلمه نیست


..
حالا
نگران هم نمیشیم که
.. حتی برای آسمون
حالا خب بعدش میخواستم بگم که
مثه آسمون
آبی
قشنگ
خوب
خوب
خوب
...

سه‌شنبه، دی ۱۳، ۱۳۸۴

Strange To Say ..

بعده یه عالمه نشستن میری
میری
میری
انگاری ولی نمیری
مثه هل دادن میمونه یه هل دادنی که نکه کسی بخواد هل بده ها ، نه
ولی خب
شایدم نه ، هل نه
مثه اینکه پاهات مال خودت نیست . یعنی مال خودته اما تو نیستی که بهشون میگی برن
همینجوری میری میری میری
تا یهویی میبینی تو اصلا هیچ جا نرفتی که
انگاری تو هیچجا نمیری اصلا
ولی زیر پات داره میره جلو
جاده هه داره میره
جاده هه قشنگه
تمشک نداره
سبزه هم نداره
شقایقم نداره
ازین چراغ خوشگلا که شبرنگن هم نداره
اما قشنگه
بعد من نمیترسم که جاده هه قشنگه
کم کم انگاره جاده هه نرمه
اونقدر نرم که پاهامو میکشه تو بعد نیگا که میکنم مثل همیشه میمونه
انگاری قبلا دیدمش
من وامیستم
جاده هه میره
آسمونم تو ابرا غرق میشه
انگاری یه چیزی کمه
یه چیزی کمه
جیغ نمیزنم
چشمامو میبندم
بیدار میشم
جیغ نمیزنم
جیغ نزدم
نه مه داشت
نه خونابه
جیغ نزدم
ج - ی - غ
نمیزنم
. همین

یکشنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۴

Are u ?

خب آره
ادما تو جاده شون هر کدوم راهشو نو میگیرن و میرن
بعضی جاهای جاده شون از جاده های همدیگه رد میشه
مثه تقاطع
نه اول داره نه آخر
همشم یه شکله
یا
هوم
تکراری
من وقتی به اولین تقاطعم تو جاده ی تو میرسم
یا تو وقتی که تو اولین تقاطعت با جاده ی من میرسی
اولیش تازه ست
اما خب اگه بخوای تو جاده ی من قدم بزنی یه کم بعدش برات تکراری میشه خب
مثه من
یا مثه تو
مثه حرفای من
مثه قصه هام
تا وقتی آدما رو دوست داریم .. تکرارشون میکنیم هی
انگاری تکرارشون رو دوست داریم
اما اون روزی که دوست داشتنمون کم .. هوم ، نه ، شاید دور میشه
تکراری بودنشون هم خسته کننده میشه
و حرفای من
که آره
همونایی که هنوزم براشون کلمه ندارم
همونایی که بعضی وقتا باید یه جورایی بگم که آره که هستن
مثه من
یا مثه تو که میخوای بیای که بگی که هستی
و نیستی
! و نیستی
میدونی که ؟
من
دوره کردن خودم
هنوز
و
هنوز
اما خب راستش مثه اون چیزایی میمونه که من نمیخوام ببینمشون که خب میان تو فکرم که من بهشون فکر نمیکنم که میرن پشت چشمام قایم میشن که بعدش یهویی زیاد میشن ، خیلی زیاد . میریزن پایین و میرن
خب راستش وقتی میریزن پایین و میرن یه چیزایی جا میزارن
شاید مثه نقطه میمونه .نمیدونم اما نقطه هاشونو همیشه جا میزارن تو دلم
حالا چقدره نقطه
نمیدونم
..

( In Private )

من باید یه چیزای زیادی رو بگم
که ولی بعدا نه الانه
الانه فقط یه چیزی
خب ولش کن بعدا شاید اونم نگم
مثه آدمایی که یکی رو دوست دارن
یا دوست داری
! یا دوست دارم
یا اینکه اصلا چه خبر؟
هان !؟
آها تازه بقیش رو میخواستم بگم
که گفتم که بگم که رازا رو فقط به یه نفر میگن
یه نفر که باید یه جوری باشه چشاش
نمیدونما الانه کلمه نداره
اما خب باید باشه
بعدش حالا ممکنه هم نگن تازه
ها ؟
خب نمیگن دیگه
مگه نه ؟
هی
هی
هی