شنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۴

My Friend

خب قصه بگم چی ؟
میخوابی ؟
میگه آره
الانه میگم
میگفتم
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود
هیچی نبود
. اینور و اونور و بالاشم هیچی نبود
یه نیگا نیگام میکنه بعد میگه خب بقیه ش
منم یه کم اخم میکنم میگم تموم شد
میگه اما توکه چیزی نگفتی
میگم خب گفتم که هیچی نبود دیگه
نیگام میکنه
بعدش روشو میکنه اونور نیگاش یه جای دور گم میشه . چشماشو میبنده
، از بچه خوشم نمیاد
از بچه هایی که میفهمن خوشم میاد
میشینم همینجوری نیگاش میکنم
نفساش آروم میشه
از پله ها که میام پایین . میپرسه چی شد ؟
میگم خوابید
میگه وا
میگم والا
میگم خب راستی چی شد ؟
میگه هیچی .. ، ولش کن
میگم چرا ؟
میگه چایی میخوری یا نسکافه ؟
میگم مگه نرفتی ؟
میگه کجا ؟
میگم فقط شیر
میگه آها . نشد دیگه
میگم چی گفت ؟
میگه گرمش کنم ؟
میگم خوب نیست
میگم اصلا خوب نیست
یه کم از شیره رو میخوره میگه سالمه
میگم نه از اولشم فاسد بود .. تو نمیفهمیدی
از مربا هه میخوره میگه خوبه
میگم هنوزم نمیفهمی
..

جمعه، آذر ۰۴، ۱۳۸۴

Insensibility

آهــــــــــــــا اینو اون موقعی یادم رفت که بگم
مترسکه رو کشیدم . تنهای تنهای تنها
دلم نیومد بعدش پشت اون کوه سومی کلاغه رو هم کشیدم
یه دونه هم نه ، چهارده تا
. مترسکه تنهاست . همینجوریم باید بمونه
درخته دوتاست . ابرا هم سه تا
با یه عالمه ی زیاد گندم
با عالمه ی زیاده دور شقایق
مترسکه یکی یه . سرشم گرفته پایین
نمیخواست کسی صورتش رو ببینه . منم نکشیدم صورتشو
کلاهش بزرگه
نمیخواستم نیگهش دارم . نه که دوستش نداشته باشما ، نه ، ولی نمیخواستم نیگهش دارم
دادمش بچه ی پانی
فقط سه ماهشه
مترسکه رو دید . بعد خندید . خنده ی زیاد
! منم که میبینه میخنده ، خنده ی زیاد

پنجشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۴

My God Is God

خب خدا نیگرانم شده
هی میخواد دستمو بگیره بکشه بالا هی نمیشه
یعنی راستش نمیزارم خب
یه جوریه ، شایدم دارم ناز میکنم
به هر حال
آخرشو میدونم اما
همچین بزنه پس سرم بکشم بالا که حظ کنم
بعضیا هستن زبون خوش حالیشون نمیشه
چی کار میشه کرد خب
امکانم داره خسته شه بگه به درک بابا هر غلطی میکنی بکن
بعدشم خب فکر کنم به اون فرشته نارنجیه بگه براش یه فنجون قهوه درست کنه
آخه خب گفته بودم که خداهه عوض شده
متجدد شده شاید یه جورایی پست مدرنیسم رفتار میکنه
اما الان بدجوری نیگرانه
میفهمم
شایدم یه کم دیگه اصرار کنه که بعدش یه کم دیگه ناز کنم یهویی دستشو گرفتم
چطوره ؟
! کسی چه میدونه
هنوزم میدوستمش
راستی فرشته سبزه هم گم شده
گشتم
نبود
کجاست ؟
نمیدونم
بسه

چهارشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۴

Idiot

قیافش خیلی خوبه
خوشگل نیستا نه
اصلا شاید زشتم باشه ولی خوبه
ازین قیافه ها که هی آدم میخواد بشینه از روشون بکشه بعد اصلا دستشم زغالی شد بر داره بزنه رو صورتش همه ی صورتش رو زغالی کنه بعد اونم همینجوری بشینه هیچیه هیچی هم نگه
آره اینجوری اصلا خیلی بهتره
بعد همینجوری نیگا کنه . خوب نیگا میکنه آخه . اصلا هیچوقت معلوم نیست داره کجا رو نیگا میکنه
یه جای دور
نمیدونم کجا
اما همینجوری خوبه
خیلی گمه ، ازین گم هایی که آدم میخواد بزاره همینجوری بمونن تا همیشه . هیچوقتم پیدا نشن
نه هیچوقت پیدا نشه
کاش
! هه

سه‌شنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۴

Some Time ..

یه وقتای هست هوا سنگین میشه
هی اونقدر زیاد سنگین میشه که نمیتونی نفس بکشی
نه که الان شده باشه ها
نه
ولی یه وقتایی میشه
مثه اون روزی

داشتم به اون کاغذه فکر میکردم . بدجوری دلم میخواد بدونم توش چی نوشته بود
راستی چرا انداختمش تو جوب !؟

دوشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۴

We Are ..

بعدش نگران دلم میشم ،فکر میکنم دلم گم شده
احمقیم
من
تو
اون
همه
برای همینه که نمیفهمیم احمقیم
چون همه مون احمقیم
به درک
اما خوب خدا هم برا همین خسته شده
یه مدتییه مرخصیه
میگی زمان همه چی رو حل میکنه
میگم خب
احمقیم
هم من هم تو
میدونیم که نمیکنه
هیچی حل نمیشه
هیـــــــــــــــــــــــچی
احمقیم
اون دفعه ای هم نشد
هنوزم نشده
زمان هیچی رو حل نکرده بعد هی خودمون رو گول میزنیم که حل کرده
احمقیم
اگه حل کرده پس چرا روز به روز این حجمه لعنتی بزرگتر میشه ؟
احمقـیـــــــــــــــــــــــــــــــم
! هــه
زمان چی رو میخواد حل کنه ؟
گم می شیم
گم شدیم
هم من
هم تو
هم اون
دوره . خیلی زیاد . دلم تنگ شده . حتی دیگه سر خاکشم نمیرم
بد شدم
خیلی بد
بد بودم
اینهمه نه
دلم تنگه
زمان هیچی رو هیچوقت حل نکرده
چه توده ی بزرگی
لعنتی
لعنتی
لعنتی
لعنتی
لعنتی
لعنتی
لعنتـــــــــــــــــــــی
خدا میخوام
خدای سفید
بزرگ
مهربون
جوون
خدا جوون تر که بود همه چی خوب بود . حوصله داشت . پیر شده دیگه حوصله نداره . همش یا میخواد بخوابه یا خسته س
هی وسط حرفام چرت میزنه
اصلا بسه
هیچی

یکشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۴

Now !

مثه اون وقتایی میمونه که حال من بده
دلم میخواد حرف بزنی . زیاد . زیاده خیلی
اونقدر که خوابم ببره
اما مثه یه حجم خالی میمونه
پر نمیشه
حالم بدتر که بشه
دلم نمیخواد هیچی بگی
دلم میخواد باشی
فقط همین
بعدش حالم بدتر میشه . دیگه هیچی نمیخواد
حتی نمیخواد که باشی
حتی نمیخواد که باشه
حتی
بعد حالم بد بود
هنوز
هنوزم
...

شنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۴

3 .. , Me Or U ?!


میخوام دیگه ی دیگه از مترسکه نگم
اما
! م ی گ م
فعلا مترسکه رو نیگه میداریم همینجا . بعدا میگم

، برای یه نفری که خودش میدونه
یه چیزی مینویسم نمیدونم . شاید خوندیش
!من روانیم یا تو که نوشته های منو میخونی ؟

جمعه، آبان ۲۷، ۱۳۸۴

.. 2

نمیدونم ولی این روزا زیاد به مترسکه فکر میکنم
مترسکه میخواد بره
شاید برای همینه
مترسکه میره
میدونم
سخته
زیاد
نقطه
. ت م و م

پنجشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۴

The Story Is Right

میدونی ؟
کلاغه اونقدر دور شد که دیگه نقطه هم نبود که
کلاغه رفت
شایدم مرد
مترسکه هنوزم خیلی خسته ست
مترسکه تصمیم گرفته که بره
بره یه جای دور . یه جا مثل همونجا که من رفته بودم . مترسکاشم زیاد بود
به هر حال مترسکه زیاد تصمیم میگیره همیشه . مهم همینه که هنوزم تصمیم میگیره نه؟
الان دلم برای کلاغه تنگ شده . برای مترسکه نشده
شاید وقتی اونم اونقدر دور شد که دیگه نقطه هم نبود . دلم برای اونم تنگ بشه
کسی چه میدونه ، ها ؟

چهارشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۴

_

گفته بودم نه ؟
. یه راه فرعی بود حدود سی چهل کیلومتریه همونجا که مترسک زده بودن . زیاد ، خیلی زیاد
مه داشت . تابستونی نداشت . بارونم نداشت
این دفعه بارونم داشت
وقتی هنوز نرسیده بودی خوب بود ، هی میخواستی برسی
. هی نمیرسیدی ولی
رسیدیم
! اونجا هواش دیوونه میکنه . یا حداقل منو
نمیدونم
بیچاره بچه ، که داده بودنش بغل من . بعد گریه میکرد هی صداش پیچیده بود تو گوشم هی صداش زیاد میشد . بلد نیستم بچه رو ساکت کنم و فکر هم میکنم که هیچوقت یاد نگیرم و به درک که یاد بگیرم یا یاد نگیرم
صداش خیلی زیاد بود ، خیلی
به مامانش گفته بودم گریه میکنه
و گفته بود این که خوابه
و گفته بودم که داره جیغ میکشه و داشت جیغ میکشید و مامان احمقش میگفت که خوابیده
سرم درد میکرد . اونقدر که نمیخواستم اصلا حرف بزنم
دلم پری مهربون میخواست که نبود . مثل همیشه . گفته بودم که ، ایندفعه هم جنگل نه پری مهربون داشت نه جادوگر بد و من هنوزم نمیدونم که کدوم گوری رفتن .
به هر حال ایندفعه هم نبودن و ایندفعه هم من هی راه رفتم
راه رفتم
راه رفتم
...
ندیدمشون و باز هم فکر کردم که حتما یکی ازون اتفاقا افتاده ، یا پری مهربون ،جادوگر بد رو کشته حالا هم رفته اون بالا رو ابرا و جنگل رو هم اجاره داده . یا جادوگربد ،پری مهربون رو کشته و حالا رفته زیر جنگل خوابیده . یا هر دوتاشون مردن و شایدم باهم آشتی کردن و تو کلبه وسط جنگلشون نشستن و دارن چایی با کیک میخورن . خب نبودن و یه عالمه اتفاق دیگه هم بود که من به همشون فکر کردم
خب به جز یه کلاغ و سه تا سوسک و چند تا هم حشره ء بیشعور که هیچی نمیفهمیدن هم هیچیه دیگه ندیدم
و کلا هم نتیجه اینکه جنگل فعلا نه پری مهربون داره نه جادوگر بد
هر کی باهاشون کار داره بره بعدا بیاد
دریا نرفتیم
پس از پری دریای هم هیچ خبری ندارم
هی میخواستم بگم که چه جوری بودش بعد هی الان اصلا نمیخوام بگم که چه جوری بود
بقیه هم داره
بقیه شم اصلا نمیخوام بگم
. بسه

راستی تو ؛
میدونی ؟
دلم تنگـتـه
:( همینجوریم نه ها . زیاد . زیاده خیلی

یکشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۴

ill At Ease

هی آسمون ته نداشت هی انگاری بری بری بری
بعدشم هیچی دیگه همینجوری بری بری
پره غریبه میشه هی هرچیم بخونی فایده نداره که
بیخیال اونجاشو بگم که نرفته بود ولی تموم شد
قول دادم همشو بنویسم گفتم باشه نوشتم تموم نشد گفتم خب ولش کن هینجوریشم خوب بود
خوب بود دیگه مگه نه؟
ندیدی که
هیچکی ندید
بعد آها میخواستم همونو بگم
مثه این میمونه هی گلوتو بگیره فشار بده هی چشمات درشت تر میشه فکر میکنی الانه که بترکه بزنی زیر هق هق اما نمیزنی که . خب آخه نمیشه
خب ولش کن اونو بگم که آینه گذاشته بود هی دوتا تاس رو میریخت روش . میگفت جنی شده
من که نفهمیده بودم . کسی چه میدونه اون میگفت
یه چیزایی میگفت نمیفهمیدم اما هی میگفت هی نمیفهمیدم
خسته شدم
بعد هی تاس میریخت . میریخت . میریخت . صداش میپیچید تو گوشم هی همینجوری چشمامو بستم نبینم اما نشد که دستامو گذاشتم رو گوشام داد زد بردار بر نداشتم داد زدش داد زدم نفهمیدم داد زدم داد زدم
خیلی صدام زیاد بود خیلی
.. بعد خندید صدای خنده شم بد بود . نفهمید که .من فقط فهمیده بودم داد زدم داد زدم داد زدم
نفهمیدم چی شد بوی بدی بود
یهویی گفت تموم شد
حالا میره بین بقیه آدما زندگی کنه
بوی بدی میومد دیگه نمیرم اونجا
یه چیزی نوشت رو کاغذ گفت بندازین گردنش. انداختن گردنم اومدم بیرون انداختم تو جوب رفتم
تموم شد اومدیم خونه اما تموم نشده بود که
خیلی خب باشه
باشه باشه
هیچی تو این دنیا وحشتناکتر از من نیست
حالا میفهمم چرا دیگه از کابوسم نمیترسیدم
یکی بیاد یه لگد محکم بزنه من از خواب بپرم
بگم آخیش تموم شد
تموم شه
بسه دیگه
تروخدا
ببین هیچوقت التماس نکردم
به هیچکی
ببین
من دارم میگم تروخدا
تــــــــورو خدا
باشه؟
حالم خوش نیست
یکی نیست من برم بغلش گریه کنم ؟

سه‌شنبه، آبان ۱۰، ۱۳۸۴

Recesing

خیلی خسته بودم
. ... خیلی هم
. ... بسیار هم
راستش خب کاش من بلد بودم .حرفتمو بزنم . و این اولین بار بود که همچین نیازی رو حس کردم
کاش من حرفام رو مثل دفترم تو هفت تا سوراخ قایم نکرده بودم
اونوقت شاید مجبور نمیشدم صبحا ده بار آروم تا شصت بشمرم که بشه ده دقیقه ی کامل تا بتونم دستمال چهار گوشی رو که هر شب تا صبح زیر بالشتم با من میخوابه و صبحا هنوز از خواب بیدار نشده میره تو لیوان آب بالا سرم ، رو از روی چشمام بردارم تا پف حاصل از شب قبل بر طرف شود
و حتما من اونجوری نسبت به همه ی فصل های سال حساسیت نداشتم و صبحا صدایم گرفته نبود
خب راستش کاش من خیلی چیزهای دیگر هم بلد بودم
اما
. ولش کن
الان خب خیلی چیزا که باید باشن نیست
و من خسته ام . خسته تر از اونی که بخوام به این فکر کنم که اون چیزایی که باید باشن چرا نیستن
یه اعتیاد گند به جویدن لحظه های تموم شده آزارم میده . یعنی نه دیگه داره حالمو بهم میزنه
از پنجره ها خوشم میاد حتی با نرده های آهنی
و خلوت بودن اینجا و اینکه حداقل تا موقع افطار که خاله از پایین داد بزنه یاســـــــــــــــی هیچ صدای دیگه ای نیست
بعدش صدای کلاغا که شاید اونا هم میخوان یه جوری بگن که آره پاییز شده
که بـــــعــــــــــــــــــله خودم هم میدونم
و
فکر میکنم احتیاجی به اینهمه قارقار نبود
اون حال بدم زده بالا و یکم سکوت لازم دارم یکم زیاد شاید
نمیدونم
این بالا خوبه میشه بری تو او انباری اتاق عقبی و درو ببندی و هر چی که خواستی داد بزنی سر هر کسی . اصلا شاید سر همه ی دنیا . هیچکیم نمیشنوه
میتونی یک ساعت و سی و شیش دقیقه خیره بشی به ساعت
میتونی بیست و دو تا کاغذ آ3 رو ولو کنی رو زمین و یه عالمه درخت سبز بکشی با قارچای نارنجی خالدار و پروانه های رنگوارنگ
بعدشم همشون رو مچاله کنی و بریزی تو سطل
میتونی اون گوشه ی اتاق عقبی کز کنی و یه عکس قدیمی رو بگیری بغلت و هر چقد که خواستی باهاش حرف بزنی و همه حرفاتو بشنوه
میتونی هم بشینی رو درگاهیه پنجره کوچیکه ی رو به حیاط خلوت و یه عالمه حرفای بی معنی بنویسی
میتونی هم شب بشه و همونجا بخوابی
بدون بالشتت
و بعد میتونی قبل از خواب آرزو کنی که ای کاش همیشه زمان همینجا میموند
میتونی هم چون وقت هست حالا بزاری صبح آرزو کنی
میتونی هم اصلا دیگه هیچی نگی
و کلا میتونی هیچ کاری نکنی حتی میتونی طرحای عقب موندت رو هم به درک واصل کنی
و به درک که امتحان داری و باز هم به درک که قراره چی بشه
و میتونی سر خودتو گول بمالی که نه ، اومدی اینجا که برای امتحان آماده شی و برای امتحان آماده نشی و به درک که برای امتحان آماده میشی یا نمیشی
خاله پیر شده و من هم
اونقدر که دیگه نه اون میره تو حیاط برای باغچه آب دادن و نه من میرم که براش یه عالمه چیز تعریف کنم
و کلا هم چیزی ندارم که تعریف کنم
و خاله اونقدر پیر شده که دیگه براش مهم نیست که همه ی حیاط رو برگ خشک گرفته و حیاط داره جون میکنه
و چون برای من هم دیگه مهم نیست که حیاط داره جلوی چشمام جون میده پس حتما من هم باید پیر شده باشم
و خاله پیر شده اونقدر که دیگه حتی عصرا هم پیاده نمیریم تا پیروک
و خاله کلا پیر شده
و من از دیروز پانزده بار به آینه نیگا کردم
آره خب راستش اینجا خوبیش به اینه که حداقل تا شعاع قابل رویت و قابل شنیدن و حتی حس کردن ، هیچ آدمی نیست
و حتی هیچ نشانی از ارتباط به هر طریق دیگری هم نمیباشد
اعم از تلفن . کامپیوتر . آیفون . ضبط صوت . تلوزیون و حتی رادیو و یا غیره
و کلا هم از وقتی که خاله این بالا رو خالی کرده خیلی خوب شده
و اگر میشد کلاغهای روی اون سرو وسطیه پشت حیاط هم لطفی کنند و خفه شوند و خاله هم افطار من رو یادش بره ، بسی بهتر می بود
پس اینجا خوب است فعلا و برای دوره خاصی از درمان
. هــوم یعنی راستش یه دوره خاصی از خود درمانی
و من چند روزیست نماز نمیخوانم و قرار است تا چند وقت دیگر هم نخوانم
دعایی هم لازم نمیبینم و هر چه تا کنون دعا کرده ام کافیست
ومامان مریم میگفت کسی که روزه بدون نماز بگیره مثه سگه و چون مامان من نبود و مامان مریم بود پس حتما هیچ ربطی به من نداره
خب اینجوری خدا هم برای مدتی من را فراموش میکند و فقط میماند خاله که او هم پیر شده است و کمتر فکر میکند
واگر بگویم دلم برای کسی تنگ نشده است مثل سگ دروغ گفته ام که چون حتما سگ بیچاره هرگز حرفی هم نمیزند چه برسه آنکه بخواهد دروغ بگوید . پس مثل شهرزاد دروغ گفته ام
ظهرها وقتی خاله رو از پنجره پایین تو آشپزخونه میبینم که تنها نهار میخورد دلم برایش تنگ میشود . و جای خالیه گیتی جونم به طرز وحشتناکی درد میکند
! و شاید سه دوست
و راستش دلم برای خدای مهربانی که هر روز سلامم را بی جواب میگذاشت هم تنگ است
و بس


------------------------------------------

: و یادداشتی برای یک دوست
ببخش برای اینکه نیستم
ببخش برای اینکه خداحاظی نکردم و نشد و راستش نخواستم و شاید نتونستم
ببخش برای اینکه تا الان دلم هفت بار برات تنگ شد و هفت خوب است
و از هوای دل لعنتیه من که بگذریم کلا اینجا هوا خوب است
قراره پوست بندازم
یه عالمه حرفم هست که مونده و حجمش داره به انفجار میرسه که حتی داد های تو انباریه ته اتاق پشتی هم کار ساز نمیباشد و باید بیام و بهت نگم و خودت میدونی . با چیزهای که باید بهت بگم و شاید یادم رفت و اونها رو هم نگفتم
نفهمیدی که چی شد
هیچکی نفهمید
هیچکیم نمیفهمه
ولش کن
باید خوب شم و تا خوب نشم قسم خوردم که نباشم
اگر تا ان روز اونقدر پیر نشم که مرده باشم حتما برمیگردم