دوشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۹

22 شهریور89

این روزام مثه تیکه های بلوریه پودر شده می ریزه رو تختم ،لبه میز توالتم ،رو فرشم
و هی تند تند از ترس ،جاروشون میکنم
هی ،مــــدام
هنوز دارم تاب میخورم و میدونم که آخرش با سر میوفتم پایین
منتظرم ..

شنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۹

13 شهریور 1389

پلک می زنم، سفید یه زیاد، خیلی زیاد
پلک می زنم، آدمهایی که تو هم دیگه رژه میرن
پلک می زنم، یک دو هشت ده ..
و تویی که یه جایی لای پلک زدنای من از جات تکون نمی خوری
پلک می زنم، یه گلدون آویزون از یه پنجره دود گرفته
پلک می زنم، سیاه سفید سیاه
پلک می زنم، نوک کفشم که گیر میکنه به لبه ی پله برقی
پلک می زنم، تو که سر جات پر رنگ تر میشی
پلک می زنم، کاغذایی که از دستم ریختند زمین
پلک می زنم، صندلی خالیه جلوم
پلک می زنم، کوچمون از پشت توری
.. پلک نمی زنم .. سرازیر میشم از خودم، مثه یه جور سر رفتنه
تند تر پلک می زنم مثه برف پاکن ماشین رو دور تند که افاقه نمی کنه که تازه قطره ها درشت و سریع باشن
سر میخورم روی حاشیه های لبه دار گلدون آبیه
سر می خورم روی خودم
کم میشم از خودم و تو هنوز سر جاتی
با چشمای بسته
آروم آروم روز داره تموم می کنه خودشو
.
.

.

جمعه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۹

12 شهریور 1389

بعضی وقتا هست که ذهنت "سخاوتمند" میشه، بعد بهت یه فضای خیلی بزرگ میده که تو و خودت برین توش، بشینین، دعوا کنین، داد بزنین، حرف بزنین، قهر کنین، حرف بزنین، حرف بزنین ..
و بهد هر کدوم از یه سمت از اونجا بیاین بیرون .
وقتی با خودت نمی تونی از یه سمت بیای بیرون چه جوری می تونی توقع داشته باشی بقیه کنارت واستن ..
تاب می خوریم
.
.
.
تموم.