شنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۴

My Secret ..

خب راستش این یه رازه
که چون رازه کسی چیزی نمیگه
چونکه کسی رازو نمیگه که
خب پس نمیشه رازو گفت اما خب راستش بعضی از رازا رو باید گفت چونکه بعدش نمیگی رازه رو بعدش گم میشه یهویی اصلا
حالا رازه رو که ولش کن اما یه چیزی بود که میخواستم بگم که گفته باشم که بدونی
خب اینم هیچی
یه چیزی
آها فرشته هه بیچاره گم شده بود نمیدونم کجا اونم نگفت اما خب حالا که بود پس هیچی دیگه
چه فرقی داره کجا
حالا من که میگم تابستونو بیشتر دوست دارم خب برای همینه دیگه
باز هوا بهتره خداهه میاد لم میده رو ابرا یهویی تازه ممکنه صداش کنی بشنوه
کسی چه میدونه ، ها ؟
زمستونا خب سردش میشه میره تو بهشت درا رو هم میبندن
حالا باز جوون تر که بوده بهتر بوده
آها حالا تازه خوبیش به اینه که پاییزه تموم شد
.. من میخوام برای عید
راستی نکنه اونقدرا هم خنگ باشم نفهمم حالا کــــــــــو تا عید یه عالمه مونده ها
همینجوری گفتم اصلا
خب بعدش آها فرشته هه هم داره بزرگ میشه رنگشم داره به تیرگی میزنه
سبزه تیره .. هوم خب میشه گفت چمنی
خب فرشته هام مثه آدمان دیگه
من نمیگما اون میگه
خب مگه ندیدی آدمام که هنوز بزرگ نشدن روشن ترن ؟
آهــــــــــــــــــــا اصلا گفتم میخواستم چی بگم تازه یادم اومد مترسکه خب؟ خوشحاله
نمیدونم چرا ها اما هست
راستی ما چرا الانه برف نداریم امسال ؟
خب شاید برف نداریم
برای همینم هست که آدم برفیم نداریم
مترسکه هم که خنگه و خوشحال
خوبه دیگه
همینم بسه تازه
همینجوریا
حالا تازه بقیه داره
شاید بگم
نه ؟
خب
حالا
..

جمعه، دی ۰۲، ۱۳۸۴

I' am ...!

ها ها ها هــــا
همین
اصلانشم چیه مگه
همینم
همینه همین
به همین مزخرفی
به
درک
به
تو چه
هـــــــــــــــــــــــا
اصلا یه جوره بدی که نباشی که به تو چه که چرا که به همین راحتی که میبینی
که به درک که نمیفهمی که به درک که نمیفهمم
عصبانیم
نبودم تا حالا
هستم از حالا
عصبانیه زیاد
زیاده خیلی
از هیچی که چی که هیچی
و امروز که روز اول زمستونه
که آره
که شروع شده
که خودم میدونم
که هیچی
هیچی
هیچی
هی چی
ه ی چ ی
...
نه نه
کلمه ی داد میخوام
کو ؟
هان ؟
اصلا همین
کــــــــــــلمه میخوام
داد باشه
داده زیاد
دیگه هیچی
یعنی هیچی هم نه
بعدشم داده واقعیه زیاد
بعدشم بیا بغلم کن اصلا کی به کیه
اما نگو چی شده
چون نمیگم
چون نمیخوام
که بگم
که اگه که بگی
نمیگم
نه
نه
نــــــــــــه
مثه وقتاییه که من یه چیزایی دارم که کلمه نداریم برای گفتنشون
نکه ندونما
اصلا نداریم
. اصلانه اصلا
اما خب برای فهمیدنشون بغل داریم
آها اینم باید میگفتم
که باش
یعنی الان اصلا نمیدونم
یک کلمه
میدونی یعنی چی ؟
خب خوبه
همون
:(

سه‌شنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۴

Some Times ..

.. خب
دو دسته هستن
آدما رو میگم
! شایدم بیشترن .. نمیدونم
الان به دو دسته شون فکر میکنم
یه سریشون احمقن
خب یه سریشونم خیلی احمقن
سری اول رو نمیدونم
راستش فعلا به درک
سری دوم صبح که از خواب پامیشن به جای صبحونه ترشی میخورن
بیشتر کلم
ظهر که میشه جای نهار ترشی میخورن
ترجیحا فلفل
عصر هم ترشی میخورن
حتما بادمجون
و شب هم شربت آلومنیوم ام جی نوش جان میکنن
و از درد معده مثه مار به خودشون میپیچن
و یه عالمه چرت و پرت مینویسن
! یا میگن
. کسی چه میدونه

چهارشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۴

Heeeeeeeeeeeeeeey

و این پاییز لعنتی مثل همیشه هر آنچه را که باید گرفته باشد گرفته است
! و آنچه را هم که نباید گرفته باشد را
دارم به این فکر میکنم که دیگه چه فرقی داره که تموم شه یا نه !؟
اما
..
! تموم شو لعنتی دیگه تحمل ندارما
میدونی؟
راستش
نمیخوام نقطه شم
همون نقطه هه که اون دور دوراست بعدش محو میشه بعدشم حتما دیگه نیست دیگه
نه
نه
نه
..
نــــــــــــــــــــــــــــــه
...
یعنی محو که شدم ، یعنی فاصله ی لعنتی وقتی خیـــــــــلی زیاد کش اومدش . گمم میکنی !؟
یادت میره ؟؟
خب
باشه
من که یادم نمیره
تو که گم نمیشی
میدونی ؟
سخته یهویی دور شدن یکی که فاصله ت ازش درد داشته باشه
یه درده خیـــلی زیاد
بعدش اون یکیه دیگه هم نباشه
یعنی باشه
یعنی اصلا همه باشن
هیچکی نمیره که
تو دور میشی
دورم نمیشی
اصلا الانه میخوام خیلی حرف بگم
بنویسم
نه بگم
کاش بگم بعد چون نمیگم مینویسم
بعد خیلی زیاده حرفمه ها
چشمام یه لایه جلوشونو بسته اصلا انگاری نمیشه ببینم بعد هی تا خالی نشده باز پر میشه چشمم بعد گلوم داره میترکه
! دلم بیشتر
مثه گاس که آخر سیندرلا تا میخواد کلید رو بده سیندرلا لوسیفر میاد فنجون میندازه روش بعد حالا نمیدونم الانه
هیچی نمیدونم اصلان
زورم به فنجونه نمیرسه
فقط همین
موشه زیر فنجون تنهای تنها موند چونکه اون یکی موشه که همش با هم بودن هم نبودش
همون موشه که دوستش بود بعدش حتما هم خیلیه زیاد دوستش داشته بودش
راستی چرا اسم موش دومیه رو یادم نمیاد ؟
همون که کلاه و شنل قرمز داشت رو میگما
ولش کن اصلانشم
میدونی ؟
دلم تنگ میشه
هیــم
اصلا فقط همین
دلم تنگ میشه
زیاد
زیاده خـیـــــــــــــــلی
میدونی که ؟
خب
نه اصلا همین هم نه
یه عالمه میخوام بگم
شایدم اصلا خوب باشه
کسی چه میدونه ؟
هــوم !؟
اصلا نمیگم بعدا که میگم
میفهمی که ؟
! خوبه
پس میگم
حالا واستا
..

شنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۴

Torturer ..!

داشتم فکر میکردم دله من حق داشت بره یا نه !؟
.. کی قراره بهم حق بده

خودم

تو

این

اون
..

هـــوم ؟

...
! بعد حالا ابی رو بگو
میاد وسط فکرم میخونه

عادت
و
عشق
و
عاطفه
...
خواستن تو برای من فراتر از
روح
و
تــنـه
..
ف ر ا ت ر !؟
..
با
تو
به قصه
میرسم
..
میرسم ؟؟
آره !؟


هی
هـــی
هــــــی

...

پنجشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۴

HeyHey!

میگه خل شدیا
میگم آها
میخنده
میخندم
میخندیم
زیاد
! هه
! من که نمیگم ولی خب ، عین منه . نمیدونه که
زیاد نه ، اما دوسش دارم
! اینم نمیدونه
خنگولک
عین اون روزی سر کلاس اجتماعی ، با اون دفترچه خاطرات کذاییش
بعش که پرتمون کردن بیرون
پشت در کلاس
خندید
خندیدم
میخندیدیم
! زیاد
...

دوشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۴

As for as i know ,

قبلا که گفته بودم ، بعد الانم نمیدونما اما خب میگم
این پیره مرده که میاد تو محوطه آکاردئون میزنه
که همیشه هم سلطان قلبها رو میزنه
بعد عیدا که میشه دهل میزنه
میدونه صدای آکاردئونش و سرمایی که از لای پنجره میزنه تو صورتم با من چیکار میکنه !؟
کلاغه دیگه نیست
حالا فکرم نکنم دیگه باشه
دلم براش تنگ میشه
مترسکه هست
حالا فکر میکنم همیشه هم باشه
دلم برای اونم تنگ شده
هـــوم .. خب میگم دیگه نگم
! خوبه

Weather Permitting

خب آره
از مسافره که از یه راه خیلی دور اومده خوشم میاد
حالا فکرشو کن مسافره عاشقه
از تو دریا هم اومده هنوزم بوی دریا میده
حتما هم پری دریایی دیده
خسته هم هستش
چمدونم نداره ها
بعد هیچکی هم استقبالش نرفته . اصلانم هیچکی هم استقبالش نمیره
گلم نمیبره براش هیچکی
حالا مسافره با اینکه خستس میشینه یه عالمه میگه
خوبه
خیلی خوبه
بعدشم میخوابه
دیگه هم پا نمیشه
منم میرم
خب آره
.. از مسافره که

جمعه، آذر ۱۱، ۱۳۸۴

Hastily

مثه اون وقتاییه که یه باری رو شونه هاته یا نه تو دستاته بعد دو دستی گرفتیش اونقدر سنگینه که از پشت خم شدی
همینجوریا
بعد هی میخوای برسی ، زود برسی بزاریش زمین یا یه جایی اصلانم معلوم نیست کجا . جاشو نمیدونی اما خب باید بزاریش سر جاش
فقط راستش سر جاشو نمیدونم کجاس
! اما خب باید بزارمش دیگه
الانه چقدر زیاد حرفم هستا
بعدشم چقدر زیاد نمیشه ها
دنبال یکی میگردم ، من فکر کنم اون فکرامو بگه بعد معنی شم بگه بعد من بفهمم فکرامو
آره اینجوری خیلی خوبه
حالا بعدش من الانه خیلیه زیاد حرفام هستن بعدا میگمشون
بعد تو بگو مجبوری ؟
بعد من میگم آره
بعدم هیچی دیگه بسه

شنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۴

My Friend

خب قصه بگم چی ؟
میخوابی ؟
میگه آره
الانه میگم
میگفتم
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود
هیچی نبود
. اینور و اونور و بالاشم هیچی نبود
یه نیگا نیگام میکنه بعد میگه خب بقیه ش
منم یه کم اخم میکنم میگم تموم شد
میگه اما توکه چیزی نگفتی
میگم خب گفتم که هیچی نبود دیگه
نیگام میکنه
بعدش روشو میکنه اونور نیگاش یه جای دور گم میشه . چشماشو میبنده
، از بچه خوشم نمیاد
از بچه هایی که میفهمن خوشم میاد
میشینم همینجوری نیگاش میکنم
نفساش آروم میشه
از پله ها که میام پایین . میپرسه چی شد ؟
میگم خوابید
میگه وا
میگم والا
میگم خب راستی چی شد ؟
میگه هیچی .. ، ولش کن
میگم چرا ؟
میگه چایی میخوری یا نسکافه ؟
میگم مگه نرفتی ؟
میگه کجا ؟
میگم فقط شیر
میگه آها . نشد دیگه
میگم چی گفت ؟
میگه گرمش کنم ؟
میگم خوب نیست
میگم اصلا خوب نیست
یه کم از شیره رو میخوره میگه سالمه
میگم نه از اولشم فاسد بود .. تو نمیفهمیدی
از مربا هه میخوره میگه خوبه
میگم هنوزم نمیفهمی
..

جمعه، آذر ۰۴، ۱۳۸۴

Insensibility

آهــــــــــــــا اینو اون موقعی یادم رفت که بگم
مترسکه رو کشیدم . تنهای تنهای تنها
دلم نیومد بعدش پشت اون کوه سومی کلاغه رو هم کشیدم
یه دونه هم نه ، چهارده تا
. مترسکه تنهاست . همینجوریم باید بمونه
درخته دوتاست . ابرا هم سه تا
با یه عالمه ی زیاد گندم
با عالمه ی زیاده دور شقایق
مترسکه یکی یه . سرشم گرفته پایین
نمیخواست کسی صورتش رو ببینه . منم نکشیدم صورتشو
کلاهش بزرگه
نمیخواستم نیگهش دارم . نه که دوستش نداشته باشما ، نه ، ولی نمیخواستم نیگهش دارم
دادمش بچه ی پانی
فقط سه ماهشه
مترسکه رو دید . بعد خندید . خنده ی زیاد
! منم که میبینه میخنده ، خنده ی زیاد

پنجشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۴

My God Is God

خب خدا نیگرانم شده
هی میخواد دستمو بگیره بکشه بالا هی نمیشه
یعنی راستش نمیزارم خب
یه جوریه ، شایدم دارم ناز میکنم
به هر حال
آخرشو میدونم اما
همچین بزنه پس سرم بکشم بالا که حظ کنم
بعضیا هستن زبون خوش حالیشون نمیشه
چی کار میشه کرد خب
امکانم داره خسته شه بگه به درک بابا هر غلطی میکنی بکن
بعدشم خب فکر کنم به اون فرشته نارنجیه بگه براش یه فنجون قهوه درست کنه
آخه خب گفته بودم که خداهه عوض شده
متجدد شده شاید یه جورایی پست مدرنیسم رفتار میکنه
اما الان بدجوری نیگرانه
میفهمم
شایدم یه کم دیگه اصرار کنه که بعدش یه کم دیگه ناز کنم یهویی دستشو گرفتم
چطوره ؟
! کسی چه میدونه
هنوزم میدوستمش
راستی فرشته سبزه هم گم شده
گشتم
نبود
کجاست ؟
نمیدونم
بسه

چهارشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۴

Idiot

قیافش خیلی خوبه
خوشگل نیستا نه
اصلا شاید زشتم باشه ولی خوبه
ازین قیافه ها که هی آدم میخواد بشینه از روشون بکشه بعد اصلا دستشم زغالی شد بر داره بزنه رو صورتش همه ی صورتش رو زغالی کنه بعد اونم همینجوری بشینه هیچیه هیچی هم نگه
آره اینجوری اصلا خیلی بهتره
بعد همینجوری نیگا کنه . خوب نیگا میکنه آخه . اصلا هیچوقت معلوم نیست داره کجا رو نیگا میکنه
یه جای دور
نمیدونم کجا
اما همینجوری خوبه
خیلی گمه ، ازین گم هایی که آدم میخواد بزاره همینجوری بمونن تا همیشه . هیچوقتم پیدا نشن
نه هیچوقت پیدا نشه
کاش
! هه

سه‌شنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۴

Some Time ..

یه وقتای هست هوا سنگین میشه
هی اونقدر زیاد سنگین میشه که نمیتونی نفس بکشی
نه که الان شده باشه ها
نه
ولی یه وقتایی میشه
مثه اون روزی

داشتم به اون کاغذه فکر میکردم . بدجوری دلم میخواد بدونم توش چی نوشته بود
راستی چرا انداختمش تو جوب !؟

دوشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۴

We Are ..

بعدش نگران دلم میشم ،فکر میکنم دلم گم شده
احمقیم
من
تو
اون
همه
برای همینه که نمیفهمیم احمقیم
چون همه مون احمقیم
به درک
اما خوب خدا هم برا همین خسته شده
یه مدتییه مرخصیه
میگی زمان همه چی رو حل میکنه
میگم خب
احمقیم
هم من هم تو
میدونیم که نمیکنه
هیچی حل نمیشه
هیـــــــــــــــــــــــچی
احمقیم
اون دفعه ای هم نشد
هنوزم نشده
زمان هیچی رو حل نکرده بعد هی خودمون رو گول میزنیم که حل کرده
احمقیم
اگه حل کرده پس چرا روز به روز این حجمه لعنتی بزرگتر میشه ؟
احمقـیـــــــــــــــــــــــــــــــم
! هــه
زمان چی رو میخواد حل کنه ؟
گم می شیم
گم شدیم
هم من
هم تو
هم اون
دوره . خیلی زیاد . دلم تنگ شده . حتی دیگه سر خاکشم نمیرم
بد شدم
خیلی بد
بد بودم
اینهمه نه
دلم تنگه
زمان هیچی رو هیچوقت حل نکرده
چه توده ی بزرگی
لعنتی
لعنتی
لعنتی
لعنتی
لعنتی
لعنتی
لعنتـــــــــــــــــــــی
خدا میخوام
خدای سفید
بزرگ
مهربون
جوون
خدا جوون تر که بود همه چی خوب بود . حوصله داشت . پیر شده دیگه حوصله نداره . همش یا میخواد بخوابه یا خسته س
هی وسط حرفام چرت میزنه
اصلا بسه
هیچی

یکشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۴

Now !

مثه اون وقتایی میمونه که حال من بده
دلم میخواد حرف بزنی . زیاد . زیاده خیلی
اونقدر که خوابم ببره
اما مثه یه حجم خالی میمونه
پر نمیشه
حالم بدتر که بشه
دلم نمیخواد هیچی بگی
دلم میخواد باشی
فقط همین
بعدش حالم بدتر میشه . دیگه هیچی نمیخواد
حتی نمیخواد که باشی
حتی نمیخواد که باشه
حتی
بعد حالم بد بود
هنوز
هنوزم
...

شنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۴

3 .. , Me Or U ?!


میخوام دیگه ی دیگه از مترسکه نگم
اما
! م ی گ م
فعلا مترسکه رو نیگه میداریم همینجا . بعدا میگم

، برای یه نفری که خودش میدونه
یه چیزی مینویسم نمیدونم . شاید خوندیش
!من روانیم یا تو که نوشته های منو میخونی ؟

جمعه، آبان ۲۷، ۱۳۸۴

.. 2

نمیدونم ولی این روزا زیاد به مترسکه فکر میکنم
مترسکه میخواد بره
شاید برای همینه
مترسکه میره
میدونم
سخته
زیاد
نقطه
. ت م و م

پنجشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۴

The Story Is Right

میدونی ؟
کلاغه اونقدر دور شد که دیگه نقطه هم نبود که
کلاغه رفت
شایدم مرد
مترسکه هنوزم خیلی خسته ست
مترسکه تصمیم گرفته که بره
بره یه جای دور . یه جا مثل همونجا که من رفته بودم . مترسکاشم زیاد بود
به هر حال مترسکه زیاد تصمیم میگیره همیشه . مهم همینه که هنوزم تصمیم میگیره نه؟
الان دلم برای کلاغه تنگ شده . برای مترسکه نشده
شاید وقتی اونم اونقدر دور شد که دیگه نقطه هم نبود . دلم برای اونم تنگ بشه
کسی چه میدونه ، ها ؟

چهارشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۴

_

گفته بودم نه ؟
. یه راه فرعی بود حدود سی چهل کیلومتریه همونجا که مترسک زده بودن . زیاد ، خیلی زیاد
مه داشت . تابستونی نداشت . بارونم نداشت
این دفعه بارونم داشت
وقتی هنوز نرسیده بودی خوب بود ، هی میخواستی برسی
. هی نمیرسیدی ولی
رسیدیم
! اونجا هواش دیوونه میکنه . یا حداقل منو
نمیدونم
بیچاره بچه ، که داده بودنش بغل من . بعد گریه میکرد هی صداش پیچیده بود تو گوشم هی صداش زیاد میشد . بلد نیستم بچه رو ساکت کنم و فکر هم میکنم که هیچوقت یاد نگیرم و به درک که یاد بگیرم یا یاد نگیرم
صداش خیلی زیاد بود ، خیلی
به مامانش گفته بودم گریه میکنه
و گفته بود این که خوابه
و گفته بودم که داره جیغ میکشه و داشت جیغ میکشید و مامان احمقش میگفت که خوابیده
سرم درد میکرد . اونقدر که نمیخواستم اصلا حرف بزنم
دلم پری مهربون میخواست که نبود . مثل همیشه . گفته بودم که ، ایندفعه هم جنگل نه پری مهربون داشت نه جادوگر بد و من هنوزم نمیدونم که کدوم گوری رفتن .
به هر حال ایندفعه هم نبودن و ایندفعه هم من هی راه رفتم
راه رفتم
راه رفتم
...
ندیدمشون و باز هم فکر کردم که حتما یکی ازون اتفاقا افتاده ، یا پری مهربون ،جادوگر بد رو کشته حالا هم رفته اون بالا رو ابرا و جنگل رو هم اجاره داده . یا جادوگربد ،پری مهربون رو کشته و حالا رفته زیر جنگل خوابیده . یا هر دوتاشون مردن و شایدم باهم آشتی کردن و تو کلبه وسط جنگلشون نشستن و دارن چایی با کیک میخورن . خب نبودن و یه عالمه اتفاق دیگه هم بود که من به همشون فکر کردم
خب به جز یه کلاغ و سه تا سوسک و چند تا هم حشره ء بیشعور که هیچی نمیفهمیدن هم هیچیه دیگه ندیدم
و کلا هم نتیجه اینکه جنگل فعلا نه پری مهربون داره نه جادوگر بد
هر کی باهاشون کار داره بره بعدا بیاد
دریا نرفتیم
پس از پری دریای هم هیچ خبری ندارم
هی میخواستم بگم که چه جوری بودش بعد هی الان اصلا نمیخوام بگم که چه جوری بود
بقیه هم داره
بقیه شم اصلا نمیخوام بگم
. بسه

راستی تو ؛
میدونی ؟
دلم تنگـتـه
:( همینجوریم نه ها . زیاد . زیاده خیلی

یکشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۴

ill At Ease

هی آسمون ته نداشت هی انگاری بری بری بری
بعدشم هیچی دیگه همینجوری بری بری
پره غریبه میشه هی هرچیم بخونی فایده نداره که
بیخیال اونجاشو بگم که نرفته بود ولی تموم شد
قول دادم همشو بنویسم گفتم باشه نوشتم تموم نشد گفتم خب ولش کن هینجوریشم خوب بود
خوب بود دیگه مگه نه؟
ندیدی که
هیچکی ندید
بعد آها میخواستم همونو بگم
مثه این میمونه هی گلوتو بگیره فشار بده هی چشمات درشت تر میشه فکر میکنی الانه که بترکه بزنی زیر هق هق اما نمیزنی که . خب آخه نمیشه
خب ولش کن اونو بگم که آینه گذاشته بود هی دوتا تاس رو میریخت روش . میگفت جنی شده
من که نفهمیده بودم . کسی چه میدونه اون میگفت
یه چیزایی میگفت نمیفهمیدم اما هی میگفت هی نمیفهمیدم
خسته شدم
بعد هی تاس میریخت . میریخت . میریخت . صداش میپیچید تو گوشم هی همینجوری چشمامو بستم نبینم اما نشد که دستامو گذاشتم رو گوشام داد زد بردار بر نداشتم داد زدش داد زدم نفهمیدم داد زدم داد زدم
خیلی صدام زیاد بود خیلی
.. بعد خندید صدای خنده شم بد بود . نفهمید که .من فقط فهمیده بودم داد زدم داد زدم داد زدم
نفهمیدم چی شد بوی بدی بود
یهویی گفت تموم شد
حالا میره بین بقیه آدما زندگی کنه
بوی بدی میومد دیگه نمیرم اونجا
یه چیزی نوشت رو کاغذ گفت بندازین گردنش. انداختن گردنم اومدم بیرون انداختم تو جوب رفتم
تموم شد اومدیم خونه اما تموم نشده بود که
خیلی خب باشه
باشه باشه
هیچی تو این دنیا وحشتناکتر از من نیست
حالا میفهمم چرا دیگه از کابوسم نمیترسیدم
یکی بیاد یه لگد محکم بزنه من از خواب بپرم
بگم آخیش تموم شد
تموم شه
بسه دیگه
تروخدا
ببین هیچوقت التماس نکردم
به هیچکی
ببین
من دارم میگم تروخدا
تــــــــورو خدا
باشه؟
حالم خوش نیست
یکی نیست من برم بغلش گریه کنم ؟

سه‌شنبه، آبان ۱۰، ۱۳۸۴

Recesing

خیلی خسته بودم
. ... خیلی هم
. ... بسیار هم
راستش خب کاش من بلد بودم .حرفتمو بزنم . و این اولین بار بود که همچین نیازی رو حس کردم
کاش من حرفام رو مثل دفترم تو هفت تا سوراخ قایم نکرده بودم
اونوقت شاید مجبور نمیشدم صبحا ده بار آروم تا شصت بشمرم که بشه ده دقیقه ی کامل تا بتونم دستمال چهار گوشی رو که هر شب تا صبح زیر بالشتم با من میخوابه و صبحا هنوز از خواب بیدار نشده میره تو لیوان آب بالا سرم ، رو از روی چشمام بردارم تا پف حاصل از شب قبل بر طرف شود
و حتما من اونجوری نسبت به همه ی فصل های سال حساسیت نداشتم و صبحا صدایم گرفته نبود
خب راستش کاش من خیلی چیزهای دیگر هم بلد بودم
اما
. ولش کن
الان خب خیلی چیزا که باید باشن نیست
و من خسته ام . خسته تر از اونی که بخوام به این فکر کنم که اون چیزایی که باید باشن چرا نیستن
یه اعتیاد گند به جویدن لحظه های تموم شده آزارم میده . یعنی نه دیگه داره حالمو بهم میزنه
از پنجره ها خوشم میاد حتی با نرده های آهنی
و خلوت بودن اینجا و اینکه حداقل تا موقع افطار که خاله از پایین داد بزنه یاســـــــــــــــی هیچ صدای دیگه ای نیست
بعدش صدای کلاغا که شاید اونا هم میخوان یه جوری بگن که آره پاییز شده
که بـــــعــــــــــــــــــله خودم هم میدونم
و
فکر میکنم احتیاجی به اینهمه قارقار نبود
اون حال بدم زده بالا و یکم سکوت لازم دارم یکم زیاد شاید
نمیدونم
این بالا خوبه میشه بری تو او انباری اتاق عقبی و درو ببندی و هر چی که خواستی داد بزنی سر هر کسی . اصلا شاید سر همه ی دنیا . هیچکیم نمیشنوه
میتونی یک ساعت و سی و شیش دقیقه خیره بشی به ساعت
میتونی بیست و دو تا کاغذ آ3 رو ولو کنی رو زمین و یه عالمه درخت سبز بکشی با قارچای نارنجی خالدار و پروانه های رنگوارنگ
بعدشم همشون رو مچاله کنی و بریزی تو سطل
میتونی اون گوشه ی اتاق عقبی کز کنی و یه عکس قدیمی رو بگیری بغلت و هر چقد که خواستی باهاش حرف بزنی و همه حرفاتو بشنوه
میتونی هم بشینی رو درگاهیه پنجره کوچیکه ی رو به حیاط خلوت و یه عالمه حرفای بی معنی بنویسی
میتونی هم شب بشه و همونجا بخوابی
بدون بالشتت
و بعد میتونی قبل از خواب آرزو کنی که ای کاش همیشه زمان همینجا میموند
میتونی هم چون وقت هست حالا بزاری صبح آرزو کنی
میتونی هم اصلا دیگه هیچی نگی
و کلا میتونی هیچ کاری نکنی حتی میتونی طرحای عقب موندت رو هم به درک واصل کنی
و به درک که امتحان داری و باز هم به درک که قراره چی بشه
و میتونی سر خودتو گول بمالی که نه ، اومدی اینجا که برای امتحان آماده شی و برای امتحان آماده نشی و به درک که برای امتحان آماده میشی یا نمیشی
خاله پیر شده و من هم
اونقدر که دیگه نه اون میره تو حیاط برای باغچه آب دادن و نه من میرم که براش یه عالمه چیز تعریف کنم
و کلا هم چیزی ندارم که تعریف کنم
و خاله اونقدر پیر شده که دیگه براش مهم نیست که همه ی حیاط رو برگ خشک گرفته و حیاط داره جون میکنه
و چون برای من هم دیگه مهم نیست که حیاط داره جلوی چشمام جون میده پس حتما من هم باید پیر شده باشم
و خاله پیر شده اونقدر که دیگه حتی عصرا هم پیاده نمیریم تا پیروک
و خاله کلا پیر شده
و من از دیروز پانزده بار به آینه نیگا کردم
آره خب راستش اینجا خوبیش به اینه که حداقل تا شعاع قابل رویت و قابل شنیدن و حتی حس کردن ، هیچ آدمی نیست
و حتی هیچ نشانی از ارتباط به هر طریق دیگری هم نمیباشد
اعم از تلفن . کامپیوتر . آیفون . ضبط صوت . تلوزیون و حتی رادیو و یا غیره
و کلا هم از وقتی که خاله این بالا رو خالی کرده خیلی خوب شده
و اگر میشد کلاغهای روی اون سرو وسطیه پشت حیاط هم لطفی کنند و خفه شوند و خاله هم افطار من رو یادش بره ، بسی بهتر می بود
پس اینجا خوب است فعلا و برای دوره خاصی از درمان
. هــوم یعنی راستش یه دوره خاصی از خود درمانی
و من چند روزیست نماز نمیخوانم و قرار است تا چند وقت دیگر هم نخوانم
دعایی هم لازم نمیبینم و هر چه تا کنون دعا کرده ام کافیست
ومامان مریم میگفت کسی که روزه بدون نماز بگیره مثه سگه و چون مامان من نبود و مامان مریم بود پس حتما هیچ ربطی به من نداره
خب اینجوری خدا هم برای مدتی من را فراموش میکند و فقط میماند خاله که او هم پیر شده است و کمتر فکر میکند
واگر بگویم دلم برای کسی تنگ نشده است مثل سگ دروغ گفته ام که چون حتما سگ بیچاره هرگز حرفی هم نمیزند چه برسه آنکه بخواهد دروغ بگوید . پس مثل شهرزاد دروغ گفته ام
ظهرها وقتی خاله رو از پنجره پایین تو آشپزخونه میبینم که تنها نهار میخورد دلم برایش تنگ میشود . و جای خالیه گیتی جونم به طرز وحشتناکی درد میکند
! و شاید سه دوست
و راستش دلم برای خدای مهربانی که هر روز سلامم را بی جواب میگذاشت هم تنگ است
و بس


------------------------------------------

: و یادداشتی برای یک دوست
ببخش برای اینکه نیستم
ببخش برای اینکه خداحاظی نکردم و نشد و راستش نخواستم و شاید نتونستم
ببخش برای اینکه تا الان دلم هفت بار برات تنگ شد و هفت خوب است
و از هوای دل لعنتیه من که بگذریم کلا اینجا هوا خوب است
قراره پوست بندازم
یه عالمه حرفم هست که مونده و حجمش داره به انفجار میرسه که حتی داد های تو انباریه ته اتاق پشتی هم کار ساز نمیباشد و باید بیام و بهت نگم و خودت میدونی . با چیزهای که باید بهت بگم و شاید یادم رفت و اونها رو هم نگفتم
نفهمیدی که چی شد
هیچکی نفهمید
هیچکیم نمیفهمه
ولش کن
باید خوب شم و تا خوب نشم قسم خوردم که نباشم
اگر تا ان روز اونقدر پیر نشم که مرده باشم حتما برمیگردم

چهارشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۸۴

An Other

: برای خودم

یک ابله خوش باور هنگامی که نمی توانست خود را از محیط زهر آگین و پر از نفرتی که در آن غوطه میخورد خلاص نماید . و حتی روزنی نیز نمی یافت توهم تنفسی موقت را جایگزین تنفسی همیشگی کرد و از حس توهم خوشبختی مفرط قلبش تیر کشید
. و تمام
. و حالا به درک که حس حماقت داره خفم میکنه
. و ... هم به درک
مرز بین خیال و واقعیت به کوتاهیه بستن چشمامونه و میتونیم چشمامون و ببندیم و تو واقعییت پرسه بزنیم
! کسی چه میفهمه
هیچکس به چشمای کسی نگاه نمیکنه . هیچکس . همیشه آدما تو چشماتم که نیگا کنن تنها چیزی که میبینن تصویر خوشونه و بس
و باز تکرار میکنم که هیچکس به چشمای کسی نگاه نمیکنه
یه زمانی لازمه . لازم
برای پیدا کردن انبوهی از لحظه های گم شدم
قدری که پیداشون کنم
بچسبونشون
و
همین
راستش خب زیاد فکر میکنم . حق با اون بود
به آخر قصه ای که نیست
به هیچی
به یه صفحه ی مشکی
با یه صدای آروم و گنگ
و حتما دور و سنگین
قبل ازین که خیلی زیاد ، دیر بشه
.

یکشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۴

She ..

میگه زیاد فکر میکنی
میگم خب
میگه زیاد فکر نکن
میگم خب
میگذره یه کم
میگه خب چی فکر میکنی ؟
..
میگه هــوم !؟
..
میگه حواست کجاس !؟
میگم ها ؟
! میگه پوف

چهارشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۴

GiveOver

آرمی زنگ زد
یعنی اونروزی خونمون بود . همون روزی که خواب دیده بودم
گفت پیشی گنده هه زاییده ده تا .الانم تو استخرن . خاله فرنوشم هر روز میره بهشون غذا میده
فکر کنم حالا دو سه تاشونو بخوره
زیر پله ها که نبود نه ؟ گفت نه
گفتم بقیه ش چی ؟
گفت همین قدش کافیه
گفتم باشه خب
یعنی بهار نارنجا هم درومدن ؟
الان تو این فصل !!؟
. روانیه احمق

سه‌شنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۴

AnyMore ..

مترسکه خسته س
خیلی دور شده . خیلی
مترسکه رو نمیگما . کلاغه رو گفتم الان
مترسکه رو فقط گفتم خسته س همین
بیچاره ی خنگه گیج
خب راستش دلم براش سوخت گفتم که گفته باشم
یه چیز دیگه هم بود میخواستم بگم
چی بود ؟
نمیدونم یادم هم نرفته اما
بیچاره مترسکه احمق
آها خوابشو دیده بودم . مترسکه نه ها ، فرشته هه . هیچی نگفت . نه گفت . نه خندید .نه هیچی
من یه چیزی گفته بودم الان یادم نیست اون موقع که از خواب پاشدمم یادم نبود
ولش کن حالا
! آخیــــش
دلم تنگ شد
دلم تنگ شده
دلم تنگ شده بود
.. دلم
! هـــه

یکشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۴

Mmm ..

عین این میمونه که بخوای از دور بعدی راهتو عوض کنی
یه زمانی میخوام برای پوست انداختن
با یه جایی
تو فکر جاشم
دور نباشه زیاد .آها شلوغم نباشه
یه جایی مثه یه کنج . حالا دقیق که نمیدونم اما تو فکرشم
سنگین شده .. خیلی
قدمامو میشمرم
یک ..... دو ............ سه
بعدش مرتب تر
یک ... دو .... سه
یک .. دو .. سه
یک
دو
سه
یک
یک
یک
سه
هفت
یک
ی ک
یکه
یکی
یه دونه
فقط
تموم
بسه
. حداقل برای فعلا

جمعه، مهر ۲۲، ۱۳۸۴

Fly

خواب دیدم بال دارم
دوتا
بعد میتونستم پرواز کنم
خیلی پرواز کردم خیلی
بعد خب خسته شدم
گریه هم کردم
اما نیومدم پایین اصلا
تو خواب ، خوابم برد بعد بیدار شدم
. زیر تخت بودم

پنجشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۴

Hoooow

یه چیزیایی میخوای
هوا
نفس
به نفس خیلی احتیاج داری
نفسه باز
یه جوری که دستاتو باز کنی یه عالمه هوا رو ببلعی
یه عالمه نمیدونم دقیقا چقد
نفس میخوام
خیلی
عمیق
یــــــــــه عالمه
انگاری ریه هام بسته شده هی میخوام نفسه زیاد بکشم هی نمیشه هی میمونه هی تیکه تیکه میشه نفسم
میخوام نشه
الان واقعا حس میکنم کم اوردم
دیگه بسه دیگه نه ؟
نمیخوام دیگه خودم باشم
الان زیر پله های خونه گیتی جونم اینا رو هم میخوام برم اونجا تو اون صندوق بزرگه خودمو بزارم بیام
از سر شب دارم همه چیو بالا میارم
بعد دیگه هیچی تو روده هامم نمونده . کم کم دارم خودمم بالا میارم

چهارشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۴

My Baby

شب بود
ازون شبای خیلی تاریک که آسمونش نه ماه داره نه ستاره . بعد سردم هستا یعنی اونقدر سرد که نمیتونی بدون ژاکت بری دم پنجره
بعد میری از تو کمد لحاف میاری محکم میپیچی به خودت . بعد سرتم میبری زیر لحاف . بعد حالا دیگه هیچکی نمیبینتت
بالشتم رو محکم بغل کردم آروم خوابم برد .صبح که پاشدم هنوز بالشتم تو بغلم بود .بعد بالشته نرم نبود یعنی یه جوری بود چشمم رو باز کردم . بعد اونقدر آروم خوابیده بود که دلم نیومد دستمو جا به جا کنم همینجوری زل زدم بهش
خیلی گذشت نمیدونم شاید یه ساعت دو ساعت سه یا چهار ساعت . همینجوری همش داشتم نیگاش میکردم . خیلی کوچولو بود خیلی
بعد چشماشو باز کرد حالا انگاری نوبت اون بود که زل بزنه به من
اون باید گرسنه ش میشد و من میخواستم بهش شیر بدم . و انقدر شیر داشتم که احساس کردم الان دیگه باید سینه هام منفجر شن
وقتی سیر شد چشماش قشنگتر شده بود . بوی شیر میداد و من حس میکردم که دوستش دارم
فکر میکنم بچه م بود و من هیچوقت نمیخواستم که بچه م پسر باشه
و پسر بود
! و حس میکردم که دوستش داشتم
زمان نمیگذشت
ساعت خوابیده بود و بچه م بزرگ میشد
بچه م خیلی بزرگ شد
. اونقدر بزرگ که مـُرد
بیدار که شدم بالشتم هنوز تو بغلم بود
. و بچه م مرده بود

سه‌شنبه، مهر ۱۹، ۱۳۸۴

Today ..

اونقدر سریع رد میشی که حتی صدای قلبم رو هم نمیشنوی
حالا باز که دور میشی چشمامو میبندم .جالبه ها .. قلبم هنوزم میتونه قدماتو شماره کنه
دستام توانشون رو که از دست میدن شرو میکنن به لرزیدن . بعد زانوهام .میخوام یکی بگیره زمانو همینجا نیگه داره نمیدونم چقدر اما زیاد . بعدش فقط از دنیا یه گوشه تاریک میخوام که هیچکیه هیچکی شیکستن شیشه ای که جلوی چشمام داره میلرزه رو نبینه
دلم احمقه . خیلی احمقه . با یه نیگا میخکوب میشه بعد فلش بک میزنه به یه عالمه سکانسی که کلا از فیلم زندگیم بریده بودم .بعد تو اون سالا گم میشه .سالای بدی بود و چه احمق بودم که حس میکردم میشه با یه قیچی ببریشون بعد از جلو چشمات برشون داری کلا محومیشن
دستام وقتی میلرزن مشت میشن بعد هیچکی دیگه نمیفهمه که هی لرزششون زیاد میشه
بزرگ شدی . شایدم پیر
! کسی چه میدونه
خوب راستش حالا فکر میکنم که چقدر خوبه که فقط من دیدمت
چون حتما من هم پیر شدم
تخته شاستیمو میزارم رو زمین روسریمو میکشم جلو . قدمامو که تند تر کنم تا ته راهروی بعدی گم شدم
حالا انگاری بعد گم شدنم هم اون آقا پیره باید کات بده
تموم

یکشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۴

So Bad :(

بعد حرصم که میگیره وقتی نمیتونم هیچ کاری کنم
وقتی که دیگه خیلیه خیلی حرصم میگیره میخوام فقط چند لحظه جای اون آقا پیره باشم که رو ابرا لم داده
بعد یه عصای چوبی داشته باشم که سرش جرقه های نور میزنه
بعد بگیرم بزنم به دنیا همه چی خوبه خوب شه
دم بدجوریه بدجوری معجزه میخواد
خب آخه آقاهه پیر شده دیگه حوصله نداره که دنیا رو بچرخونه
خسته هم شده . دیگه حوصله مون رو نداره برا همین هی هر چی میگذره بدتر و بد تر میشه
حالا آرزو دارم خیلی وقت بود که نداشتم
حالا
فقط چند لحظه
. فقط

پنجشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۴

Notification

بعد من الان یه حسی دارم
خیلی وقته از مردن من میگذره
خـــیلی
بعد
. فقط نمیدونم چرا هیچکی هیچی بهم نگفته بود
هــوم خب راستش چیزی نیست اما خب یه کم میترسم
طبیعیه نه ؟
. باید اینجوری باشه
بقیه چی ؟

سه‌شنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۴

_

بعد من الان باید یه چیزی میگفتم خب ؟
بایــد میگفتم
ولش کن
هیچی
.. حالا بعدن

Heh ..!

من مدرسه که نمیرفتم خیلی آرزو داشتم . یعنی چشمامو میبستم بعد انقده خوشگل میشد همه چی که دیگه نمیخواستم چشمامو باز کنم
بعد من کاغذا رو خط خطی میکردم . یعنی چشمامو میبستم بعد هی خط خطی میکردم بعد چشمامو باز میکردم فکر میکردم خط خطیام همون آرزوهامن . بعد خودم هر کدومو میدیدم میدونستم یعنی چی ولی هیچکی نمیفهمید . فکر میکرد فقط خط خطیه بعد منم به هیچکی نمیگفتم که نفهمن بعد تو دلم میخندیدم
بعد من از تخته سیاه خیلی خوشم میومد . الانم خیلی دوست دارم یه تخته سیاه گنده رو هی با گچ روش بکشم . خانوم آذری لوحه میداد هم خیلی خوب بود من لوحه هامو مینوشتم بعد وقتی مینوشتمشون هی فکر میکردم . بعد هیچکی نمفهمید لوحه هام یعنی چی . همه فکر میکردن لوحه معنی نداره . بعد نمیدونستن که . من معنی لوحه هام رو هم نمیگفتم که
نوشتنو دوست نداشتم . چون آب فقط آب بود . اما جمله سازی خیلی دوست داشتم . از بخش کردن هم خوشم میومد . هیجی کردم هم خیلی خوب بود . بعد هی میگفتم یاسی میشه ی آ س ای
بعد من از انشا متنفر بودم . هیچوقت انشا نمینوشتم بعد صفر میزاشت برام
ازین که موضو بدن بگن راجبش بنویس بدم میومد اصلا ازموضوع الانشم بدنم میاد
نقاشی همیشه خوب بود . همیشه میشد یه جوری خالی شی یعنی وقتی تموم میشد یه چیزی از دلت کم میشد
ریاضی خیلی دوست داشتم . علومم همین طور از اجتماعی هم متنفر بودم مثه تاریخ که خیلی میدوستیدم و جغرافی که حالمو بهم میزد
اما خط خطی رو هنوزم از همه چیز تو دنیا بیشر دوست دارم حتی از بستنی . ازین که بگن طرحاتو معنی کن هم حالم بهم میخوره . اصلا ازین که بگن معنی کن متنفرم
اصلا به کسی چه چرا رنگای یکی دلگیره . به کسی چه که چرا یکی خطاش تنده بعد یهویی گم میشه . به کی چه که یکی چرا خط خطیاش سیاهن
خط خطیاش مال خودشه . خوده خوده خودش
مهم اینه که اون یکی وقتی رنگ میزاره همیشه رنگاشو با سفید قاطی میکنه
همین کافیه . خطام مال خوده خودمن . کاش میشد اینو بهش بفهمونم که
! از معنــــــــــــــــــــی کردن متنفرم
. هنوزم چشمامو که میبندم همه چی خوشگل تره

دوشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۴

Burying ..

خواب بودم خب ؟ بعد همش فکر میکنم که چی داشتم خواب میدیدم فقط یادمه خوابه اصلا خوب نبود یعنی هم یه چیزاییش یادمه هم یادم نیست یادمه یه چیزایی بود . تو خونه گیتی جونم اینا بعد من رفتم از پله های زیر زمین بالا رفتم طبقه دوم بعد هی راه پله ها کش میومد . بعد من دستمو گرفتم به نرده ها که نخورم زمین انگاری همه جا میلرزید آخه . یادمه رسیم بالا اما یادم نیست بقیشو بعد یادمه گیتی جونمو دیدمم اما بالا نه . پایین تو حیاط بود . داشت باغچه رو آب میداد رفتم بگم لب استخر خیسه که بگم مراقب باشه نیوفته بعد تا رفتم بگم افتاد دویدم سمت استخر بعدش نبود هی نیگا کردم تو استخرو اما نبود بعد اومدم تندی بالا که بگم دیدم تو ایوون نشسته میخنده رفتم جلو گفت ببین یاسی بهار نارنجا درومدن گفتم آره اما حیف نمیشه از درختش رفت بالا . بعد رفتم سمت نرده ها یهو گفت بیا اینور میوفتیا گفتم نه مواظبم
بعد بقیشو یادم نیست یعنی یه چیزی شد اما الان یادم نیست فقط یادمه دیگه نبود هی گشتم هی نبود
بعدش یه عالمه گربه تو زیر زمین بود هی من جیغ میزدم هیچکی نمیومد هی میدویدم اما پله ها تموم نمیشدن
... هی میدویدم هی پله ها تموم نمیشدن . هی میدوییدم هی
بعد جیغ زدم . خیلی . نیلوفر صدام میکرد . ترسیده بود . همه بدنم خیس عرق بود .اگه نیلو از کلاس نمیومد یعنی من هنوزم باید ازون پله های لعنتی میدویدم و جیغ میزدم ؟
هنوزم میترسم
خوابه اصلا خوب نبود
. اصلا

پنجشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۴

Now !

خیلی دلم میخواد بخوابم تو تختم بعدش ولی نخوابم که . فقط چشمامو ببندم بعد به جای اینکه مثه هر شب خودم واسه خودم قصه بگم یکی دیگه بیاد برام قصه بگه صداشم آروم باشه ازین صدا خوبا که آدم دوست داره وقتی حرف میزنه دیگه اصلا هیچ صدایی نیاد . بعد هی قصه بگه . یه قصه که من آخرشو ندونم یعنی اصلا فکر نکنم آخرش چی میخواد بشه بعد هی فقط به اون قسمتی فکر کنم که داره میگه .بعدم خوابم ببره ، خواب قصه هه رو ببینم
خیلی دلم میخواد الان
خ ی ل ی

سه‌شنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۴

Some Time

من اصلا دوست ندارم هی حرف بزنم یعنی کلا هم دوست ندارم حرف بزنم . اما خب یه وقتایی باید خیلی حرف بزنم بعدش تو میشینی من هی حرف میزنم . میشینی دیگه نه ؟
بعدش خب من خیلی حرف میزنم خیلی . آخرش تو اگه خیلی خوب باشی اصلا هیچی نمیگی به من . منو تحمل میکنی چون میدونی من همیشه حرف نمیزنم . بعد همینجوری میزاری من حرف بزنم . اما خب دست خودت نیست که حتی اگه خیلی خوبم باشی من باز همینجوری حرف میزنم .تو باید فوق العاده باشی . اصلا مثه هیچکی نباشی . تو کم کم خمیازت میگیره اما بازم زل میزنی تو چشمای من و گوش میدی . بعدشم انقد حرف میزنم تا خوابت میبره بعدش وقتی که خوابت برد . من وقتی فهمیدم تو دیگه اصلا هیچی نمیشنوی صدامو خیلی آروم میکنم . اون حرفایی رو میزنم که هیچوقت تو نمیشنوی . اونایی که به جز تو هیچکییه دیگه هم هیچوقت نمیشنوه . هیچوقت
حالا اینجوری حرفام که تموم شدن میام آروم بوست میکنم بعدش میرم

میفهمی که ؟

دوشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۴

So Bad

فکرشو کردی ؟
فکر باورای مریض من رو
فکر حسی که حتی اسمش رو هم نمیدونم
بعدش تو
هی همینجوری تو تا یه جایی
یه جایی که یهو من پر میشم . از یه حسی مثه تهوع . تهوع زیاد ازون حسه که اسم نداره
بعد تو
بازم تو
! حالا شاید بعدش این حسه عوض شه . کسی چه میدونه
میدونی؟
باورام مریضن . بدجوری
و من باید یه مدتی بدون اونا زندگی کنم
. حالا شاید یه روزی اونا رو هم سپردم به درک

شنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۴

Wait ..

گرگم به هوا بازی میکریم . بعدش موقع دویدن میخوردم زمین از ترس اینکه گرگه نخورم تندی با پای خونی پا میشدم میدویدم که نگیرم
بعدش که بازی تموم میشد یادم میرفت پامو بشورم
همیشه دستام و پاهام پر بود از یه عالمه زخم
همیشه آدما زخمی میشن یعنی انگاری بایده . باید زخمی بشن
بزرگتر که میشن زخمی روزگارن
هوم فکر کنم طول بکشه تا این زخمه خوب شه . آخه میدونی ؟
زخمی شدن ازین که گرگه بگیره بخوردت بهتره . خب حالا من چندتا چسب زخم تو کیفم دارم
فکر میکنم بچسبونمشون رو دلم
! بلد نیستم
حیف
باید واستم تا خودشون خوب شن
. حالا صبر کن بالاخره که میشن

سه‌شنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۴

Anyway ..!

اگه هیچکی نیست که اینجور وقتا بری محکمه محکم بغلش کنی بعد سرتو که فشار میدی تو بغلش . دیگه هر چقد هق هق بزنی صدات تو بغلش خفه میشه . بعد خب اونم هیچی نمیگه همینجوری میزاره باشی . شایدم بگه اما خب نمیشنوی چی میگه یا اصلا حواست نیست فقط آهنگ حرف زدنش آرومت میکنه . خب راستش از اولم یادم نمیاد کسی اینجوری بوده باشه . همون یه جورایی تو مایه های مامان .از همین مامانای فیـلما
بیخیال
خب الان حداقل خوبیش اینه که یه دوست داری ( بعد من نمیگم مثه خواهر میگم دوست . اصلا هم اینا باهم یکی نیست .) حالا فاصله ها رو دفن میکنیم . کسی چه میفهمه
مهم بودنه . وقتی باشه فاصله شو بر میداریم . فاصله هه خالی میشه . بعد این وسط دلتو پهن میکنی یا نه اصلا دلتو میکشی بعدش دلت کش میاد ازین جا تا یه جای دور
یـه به درک گنده هم میزاری رو خیلی چیزا . حرفا .. نیگاها .. شایدم کلا آدما
اون موقع ای هم گفتم . دوستی به طولش نیس که به عمقشه
حالا عمقش چقده رو نمیدونم
برای دوست داشتم یا دوستاشتـنـیام دارم مرز میزارم
فعلا نمیدونم درسته یا نه اما دارم میزارم
به کسی هم مربوط نیست خب؟
. هیچکی
بعدش دارم این مرزه رو هی کوچیکترش میکنم . بیرون این مرزه هم به من مربوط نمیشه
یعنی الان دارم یه سری رو میزارم اونور بعدشم دیگه به مربوط نمیشن . رنگشم زدم . خاکستری
هی مرزه داره کوچیکتر و کوچیکتر میشه
جای خیلی چیزا عوض شده
! تغییر لازمه
. هــه
به هر حال
فعلا مرزه رو ولش کن
یه چیز دیگه بعدش
فقط
یه وقتایی خب نمیشه
خب زور که نیست
نمیشه
نـــــمیـــــــــشه
بعد من دیگه دارم خودمو بالا میارم
اما اصلا تموم نمیشه که
. بس که از خود لعنتیم پرم
یه چیزی یا یه کسی یه جایی زیادییه . بعد هی همینجوری خب؟
اینم ولش کن حالا بعدن میگم

یکشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۴

Sevan

انگاری قراره یه عالمه که دلم خاک گرفت این فرشته هه پیداش بشه بعدش
اصلا بعدش رو بیخیال
یه جوریه . هوا انگاری هوا یه عالمه خاک داشت توش خاک نه ها گرد یا غبار خلاصه یه جور بدی انگاری نمیشد نفس کشید . مثلا ریه تو بگیرن فشار بدن بعدش میخوام نفس بکشم الان انقد که اصلا همش فکر میکنم باید نفس ذخیره کنم
میدونی؟
هی نفس عمیق با خنده . کاش این خنده ها گم نشن یعنی هی میترسم بعد هی بیشتر ریه هامو باز میکنم
یه حس خوبی برای روزایی که تکراری نیستن . جدیدن
راستش فرصتم داره کمتر میشه بیست و دو سال خیلیه خیلی زیاده . سی سال .شماره معکوسم به هفت رسیده
شاید چون هفت خوبه . کسی چه میدونه
هوم .. هفت سال فرصت با یه عالمه کار مونده
دارم نفس ذخیره میکنم
فرشته هه میاد و میره
بازیگوش شده
! بیشتر دوستش دارم

شنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۴

22

انگاری اتفاقا رو بنگ بنگ میکوبن تو سرت همینجوری هی
. اتفاقا رو بیخیال خیلی وقته که از مهم بودنشون میگذره
خب ببین من وقتی بیست و یک سالم شد حس میکردم یه خیلیه بزرگ بزرگتر شدم مثه همون وقتی که هفت سالم شده بود
! تکراریه ها اما من یه حسی دارم اونم اینکه خیلی بزرگتر شدم
دیشب فرشته هه تو بغلم بود به اندازه ی سینه م . انگاری بعد یه عالمه روز خوابیدم . ازون خوابا که بعدش که پامیشی صبحه یه روز تازه ست . بعد من هی محکم گرفته بودمش یه وقتی که خوابم باز پر نزنه بره
اما خب صبحی که بیدار شدم باز نبود
هوم .. بغضه ترکید یه ساعت دو ساعت .. نمیدونم اما چیزی ازش تو دلم نموند
همین خوبه
دارم بزرگ میشم
بزرگ شدن سخته

چهارشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۴

My BirthDay ..!

. دلم مثل هميشه پر ميکشه و ميره اون روزای دور چرخ ميزنه

! به دلم خوش ميگذره

دلم پنج سالش ميشه .دلم اون پيرهن قرمزه رو میپوشه که دامنش چين چينيه . دلم موهاشو باز با اون روبان قرمز ميبنده. بعدش دلم با خاله ميره که کيک بگيره .خاله برای دلم دوباره کلاه ميگيره با فرفره .پنج تا شمع باريک کوچيک .آقای پيروکم يه بستی قيفی که ۲تا شاتوتی و يه پرتقالی و يه موزی و يه شيری داره با يه دونه هم قهوه ای با يه شمع خرسی ميده کادوی تولدم . بعدش دلم با خاله ميره خونه گيتی جونم اينا که يه عالمه بادکنک و کاغذ رنگی زدن تو هال . بعدش گرامافون و صفحه تولد تولد . دلم همينجوری با آرمی و امير ميچرخه تو خونه گيتی جونم اينا .دلم باز شيطون ميشه با سوزن ميزنه به يکی از بادکنکا و تقی ميترکه و قهقه ميزنه زير خنده .ازون خنده خوبا که يه عالمه ساله ... . دلم يه عالمه با آرمی و پانی ميرقصه با همون اهنگه تولد تولد .. . دلم شمع فوت ميکنه دلم کيک ميبره دلم کادو باز ميکنه دلم ... . دلم همونجا ميمونه که مثه هميشه آخر شب از زور خستگی رو تخت گيتی جون بيهوش بشه و يه عالمه خوابای رنگی ببينه . دلم ميمونه و من خيره ميشم به کيکی که روش بيست و دو تا شمعه

. چشمامو ميبندم که آرزو کنم

! هوم راستش آرزويی که ندارم

چشمامو باز ميکنم

شمعا رو فوت ميکنم

برای بيست و دومين بار يه سال بزرگتر ميشم

... دلم هنوز

مادرم نه ماه عذابت را سپاس ،اما کاش میدانستی که کودکت هرگز و هرگزنمیخواست که پا به دنیایتان بگذارد و همچون غریبه ای سردرگم در جاده ای مه آلود گم شود

... مادرم نه ماه عذابت را سپاس

یکشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۴

Baffling ..

یه وقتایی مثه اونوقتا که باید یکی باشه بشینی همه حرفاتو بهش بگی بعد اصلا شاید هیچی هم نگی ها اما باید باشه و نیست . هیچکی نیست
انگاری بودن آدما تاریخ مصرف داره . اما زودتر از اونی تموم میشه که فکرشو میکنی خیلی زودتر
احمقایی مثه من همیشه از ارتفاع حماقتون پرت میشن و خورد میشن و میرن به درک
هوم فکر نمیکنم اونقدرا هم مهم باشه . منظورم همین خورد شدنه . اما به درک رفتن خیلی درد داره یه خیلیه بزرگ
میشینم لب پنجره . همیشه پاییز لعنتی درد داره بعد خب فکر میکنم خوبه که چند وقت با آسمونم قهر کنم بعد به جای آسمون زانوهامو میگیرم تو بغلم
به چیزی تو مایه های مچاله
! تازه میفهمم چقدر شبیه طرحای مچاله شده تو سطل شدم
فرشته هه نیست که نیست . چند وقته دارم به بودنش شک میکنم خب آخه اگه بمیره دیگه هیچکی نیست که بشینه برام قصه بگه هیچکی نیست که وقتی جادمو مه میگیره بیاد و دستمو بگیره
جادمو مه گرفته یه عالمه مه لعنتی که هیچیش معلوم نیست . ترسو شدم انگاری یه عالمه غریبه شدم یه غریبه ی احمق که حتی نمیدونه کدوم وری باید بره
صبرم تموم شده یه جورایی دارم گیجی ویلی میزنم . نمیدونم از کدوم وری باید برم اصلا هیچی نمیدونم بعد تازه میفهمم فرشته هه که نباشه میشم عین این بچه ها که مامانشونو تو خیابون گم میکنن
چقدر حرف دارم باهاش
قرار نیست اتفاق مهمی بیوفته . میشینم همینجا تا بیاد
... یا فرشته هه یا

شنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۴

Close Your Eyes ..

بیا فکر کنیم خب؟
فکر کنیم به یه حجم خیلی بزرگ خیلی بزرگتر از خیلی بزرگی که تجسم میکنیم
الان داری فکر میکنی دیگه نه؟
خب باشه من میگم تو فکر کن فقط قبلش چشماتو ببند
بیا همینجوری هی به حجمه فکر کنیم
راستی حجمت چه شکلیه؟
مال من شبیه ابره .تو یه تیکه ی بزرگ آسمون
انقده که بزرگه تو آسمونم جا نمیشه بعد اما خب هی جم میشه که جا شه
خب من الان این حجمه رو دارم
مال خوده خودمه .دستامو باز میکنم بعد انقد دستام باز میشه که حجمه همش میاد تو بغلم
هینجوری محکم میگیرمش
فقط یه چیزی ، یعنی واقعا اگه من چشمامو باز کنم حجمم چی میشه ؟
! هــوم .. خب فعلا چشمامو باز نمیکنم

جمعه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۴

Can You Help Me ?!

خب من الان اون کلبه م رو میخوام . با یه عالمه چوب .که خشک نباشن یعنی هنوز بوی نم بدن . مثلا بارون زده باشه همه درختای جنگل خیس شده باشن ازون بارون زیادا .بعد من تو کلبه م باشم چون نینیشکا از آتیش میترسه اجاق رو هم روشن نمیکنم بعد شالم رو محکمه محکم می پیچم به خودم وامیسم کنار پنجره بعد که بارون تموم میشه بوی چوب نم خورده میده همه جا . با چوبا عروسک درست میکنم . خیلی . یه عالمه
راستی قرمزی هم باید هنوز زنده باشه ها وگر نه نمیخوام
خوب راستش میدونی چیه ؟ خوبیه جنگل من اینه که همیشه تو یه عالمه مه غرق شده برا همین هیچوقت هیچکی کلبه م رو نمیبینه
اما مه های جاده م رو دوست ندارم چون اصن نمیدونم جاده م آخر داره یا نه . معلومم نیست چقدر دیگه مونده تا برسم
الان خیلی خسته شدم از جاده هه . میترسم یعنی چند وقته خیلی میترسم چون هیچ اتفاقی تو جاده م نمی افته
از سکوت و آرامش میترسم حس میکنم یه اتفاق خیلی بدی قراره از یه جایی بیوفته و بشکونم
این انتظار لعنتی اذیتم میکنه
خیلی
هنوز تا برسم یه عالمه راهه فکر کنم
یه جاهایی وامیستم هی بالا پایین میپرم بعد دستامو میگیرم بالای سرم هی تکون میدم که خدا ببینتم که یه وقت یادش نره که من اینجام
فرشته هه هم خیلی وقته که نیست . اگه خدا یهو منو یادش بره دیگه هیچکیه هیچکی رو ندارم
اگه خدا منو یهو یادش بره خیلیه خیلی دلم میگیره
این خیلی دردناکه
خیـــــــــــــلی

پنجشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۴

I Feeling ..

حس میکنم رنگ آدما باید باهم هارمونی داشته باشه تا بتونن باهم تو یه تابلو بمونن . یعنی یا یه هارمونیه کامل یا هم یه کنتراست شدید
خب راستش من هنوز کنتراست شدید رو ترجیح میدم
زرد و بنفش
. شایدم سفید و سیاه

سه‌شنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۴

Bad.

یه عالمه چیز تو دلم بود خب؟
بعد هی میخواستم بگمشون
بعد هی همینطوری الان که اومدم بگمشون دیدیم انگشتام خالیه خالیه
یعنی یه جورایی یه عالمه چیز توشه ها
یه عالمه ی زیاد
اما خب ولش کن
میترسم الان اگه بریزمشون بیرون دلم خالی شه بعدش ترک هاش باز شه بریزه پایین
یه جورایی مثه اون وقتایی که نفستو محکمه محکم نیگه میداری و همه حواست به اینه که بغضت نترکه
. الان وقت خوبی نیست بعدن میام میگم
فقط یه چیزی
هــــــــــــــــــــی
د ر و غ گ و ی
ب د
.

دوشنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۴

چهارشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۴

Reality

خوبییه حموم به اینه که وقتی زیر دوش وامیستی هر چقدم که بلند گریه کنی هیچکی صداتو نمیشنوه
خب من باید فکر میکردم که خواب دیشبم باید تعبیر شه
اما نه دیگه انقده زود
خیلی زود بود
خیــــــلی
پاییز داره میاد
پاییزه بد
نشونه های لعنتیش نزدیک شدن
خب تا کامل نگرفته مون بشینیم یه جا که هنوز پرستو هاش پر نکشیدن برن
حرف بزنیم
آخ که چقد الان میخوام یکی باشه حرفامو بهش بگم
یه جا که هنوز این پاییز لعنتی بهش نزدیک نشده باشه
راستی
دیگه احتیاجی نیست فرشته هه رو ببینم
سه تا نقطه
. تموم
بعدش
هی
هی
هی

Long Some

خیلی وقت بود جاده م گم شده بود
شایدم من
بهر حال نبود
داشتم میرفتم اما نه مثل همیشه
همینجوری هی بیخودی میری خب؟
بعدش هم هیچی نمیشه
دیدی هی میری آخرشم نمیرسی؟
همینجوری
همش منتظر بودم انگاری
که یه چیزی بشه آخر جاده هه مثل همیشه معلوم نبود یعنی تو یه عالمه مه گم میشد
فقط ایندفعه کنارای جاده هه هم هیچی نبود
همینجوری هی برو برو برو
حتی اصلا نشستم
تا بیدار شدم
بدون جیغ
بدون خون
بدون باتلاق
فکر میکنم ادامه ی جاده هه خیلی بیخود شده
سکوتش وحشتناک تر از باتلاق هاشه که تو خون غرق میشن
تو فکر فرشته سبزه ام
باید ببینمش بهش بگم اصلا دیگه نمیخواد هی هرچی من گفتم بره به خدا بگه
خسته ام
از خوابیدن م ی ت ر س م
حالا باید 2تا لیوان بزرگ نسکافه بخورم که خوابم نبره
. شایدم رفتم دوش گرفتم

سه‌شنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۴

Bibiy !

خب یکی میاد
یکی از یه راه خیلی خیلی دور میاد
فکرشو بکن یکی رو انقدر دوست داشته باشی که وقتی از یه راه خیلی دور میاد بهش میگی برو گمشو
.. میره
میره که گم شه .اونم واسه همیشه
گم میشه
! این دفعه هم بدون خدافظی
بیشتر از همیشه دوستش داری
. هوم .. از دوست داشتنمم متنفرم
وقتی رفت میشینی اون آهنگه رو گوش میدی

واسه موندن دیگه دیره نگو نه .. باغچه یه سبز دل عاشق من .. همرنگ کویر
هی تیکه های آهنگه میکوبه تو سرت
همیشه .. دروغ ..حسی که محتاج تو بود .. داره میمیره ..وقتی منتظر بودم کجا بودی؟ .. دیگه دیره ..جواب تو
وقتی منتظر بودم
وقتی
منتظر
حالا
دیره
پای من یه جایی گیره
داره میمیره
م ی م ی ر ه
هی
هی
هی
...

دوشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۴

Some Body ..

یکی بود یکی نبود
یکی اومد
یکی رفت
یکی باید میومد
یکی نیومد
یکی گم شد
دلم برای یکی یه دنیا تنگ شد
یکی رفت که نیاد
که بخوام باشه ولی نباشه
یکی وقتی باید بود ،نبود
هی نبود
بعد اومد
یکی خیلی دیر اومد
خیلی
یکی ساعت دلمو زیر پای رفتنش خورد کرد
بعد نیومد
هی نیومد
وقتی اومد دیگه دلم ساعتی نداشت که بخواد برای اومدنش تند و تند تیک تیک کنه
یکی رفت
یکی اومد که باز بره
که باز دیگه نیاد
نکه نخواد
که نزارم
. تموم
آها خب میدونی من همیشه از قسمت دوم بدم میاد
سیندرلا هم که اونقده قشنگه همیشه از قسمت دومش حالم بهم مبخوره
هر چی فقط یه بار اولش خوبه
بعدش میشه مثل قسمت دوم سیندلا
هوم
یادت باشه همیشه قصه ت تو قسمت اول تموم شه

شنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۴

that eventful night ..

شبه
، دلت گرفته
هوم
هیچی هم نداری که بهش فکر کنی
! هیچی
بعدشم
هیچکی
.. هیچکیم نداری که
! اصن هیچکیم نداری
. کلا
کاغذو میزاری جلوت سرتو میندازی پایین
یه ساعت
دو ساعت
.. سه
کاغذت قرمز میشه .بعدش خب اگه نباید سرتو زیاد بگیری پایین نباید بگیری دیگه
دستمال نمیگیری جلو بینیت
نمیری هم بشوریش
ازین که سرتو بگیری بالا تا خونا برگرده تو گلوت هم حالت بهم میخوره
بچه که بودم مامانی مجبورم میکرد این کارو کنم چقدر خوبه که دیگه نمیتونه مجبورم کنه که سرمو بگیرم بالا و همه اون خونای لعنتی رو برگردونم تو گلوم
همینجوری میشینی نیگا میکنی به کاغذه و نقشایی که روش شکل میگیره
همیشه آخرش خون لخته میکنه بعدش خودش خشک میشه
سرت یه کم درد میگیره
سرتو میزاری رو میز
. صبح بیدار میشی
فال میگیرم
فال کاغذ
کاغذ و خون
هیچی ازین نقشا نمیفهمم
کسی هست بتونه کمکم کنه !؟

سه‌شنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۴

My Story

بیا منو ببر

خب دیگه اصلا برام مهم نیست کجا

فقط ببرم. یه جا که اینجا نباشه

غریبه شدم

هی هی هی

ببین

خب وقتی دنیا تو میگیری تو مشتت

محکمه محکم

بالاخره یه روزی مشتت بازمیشه و همه ی دنیات میریزه پایین

هیچی نمیمونه

! هه

هیچی

..

راستی

میای دیگه نه؟

قبل رفتن فقط

فقط داستانم خیلی وقته که تموم شده من که رفتم یکی این کتاب لعنتی رو هم ببنده

. همین