چهارشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۵

22-6-85

مثه خودمم
که قرار باشه دیگه فکر نکنم
حتی به نیمه ی احمقی که قراره خودشو با من یا منو با خودش کامل کنه که توجیهی باشه برای حلقه های ممتد سیگارش
صورتم رو از قاب عکس روی دیوار برمیدارم و میچسبونمش سر جاش
سرم د ر د میکنه
(مهم بود ؟)
حسی مثل عجیب یا حتی دور
.
.
من به دنیا میام
دوباره
باز
زیاد
.
.
میدونی ؟
.
دیروز امروز
ف ر د ا
چه فرقی داره ؟
( ! نه )
.
.
تاب تاب عباسی
خدا منو نندازی
.
.
مامان من چند سالمه ؟
.
.
نزدیک تر نشو
لطفا
من میخوام بزرگ شم
میشه ؟
خب نه
ولش کن
قول میدم دقیقا از همین فردا بزرگ شم
خب امروزمیتونم جیغ بزنم
! خوبه
میدونی ؟
.. هیچی
تورم با خودم میبرم اونور فردا که بزرگ شدم
نمیخوام گم بشی
میفهمی که ؟
پس نزدیکتر نیا
.
.
بلدی ؟
.
.
.. هـــوم
یادت هست چه رنگی بود !؟
.
.
بابا تو مثه همیشه یه شمع کمتر گرفتی
من یه شمع بزرگترم
...
..
.
حالا
، ت و
چرا دیشب موقع خدافظی دلم میخواست میفهمیدی چقدر
...
!

یکشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۵

19-6-85

میگفت بیچاره زمینیا
چرا !؟
خیره میشد .. میخندید
گفته بودم هنوز پاهات رو زمینه که
دستمو میگرفت میگفت چشماتو ببند
دیوونه میندازمون بیرون از کلاس
! حالیش نمیشد که این چیزا
میبستم
میگفت میتونی برشون داری
آروم برشون میداشتم
اوووووووووو
کجاها که نمیرفتیم
میگفت همینا رو بکش
میکشیدم
خطایی که تو یه عمقی محو میشد
همیشه
.
.
! هنوز
.
.
.
حالا مونده زنی که ازون ور خط میگه ازینجا رفتن
کجا؟
نمیدونم
..
چشمامو میبندم
با دستام میتونم حسش کنم
هنوز
..
دخترک آبی بود .
خب ولی خیلی کمرنگ
آبیی که نود و نه درصد سفید داره
میکشم
میخندم
!.. هـــه

پنجشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۵

15-6-85

حالا نه به اینکه هی همه جا رو زیرو رو میکنی که کو ؟
آخرشم نیست که نیست
نه به اینکه هی تو دست و پاست و همش باید مراقب باشی یهویی له نشه
همین کوچولو رو میگفتم
بزرگتر شده ولی
هی بدو اینور بدو اونور و کلی کار که یهویی ریخته سرت و آخر شب که یهویی موقع خاموش کردن چراغ نیگات میوفته بهش که زل زده
که بعد بخوای یه چیزی بگی که اصلا هی هرچی فکر کنی نفهمی اصلا چی میخواستی بگی
چراغو خاموش کنی و هول هولکی بخوای بری رو تخت و با کله بخوری زمین
بعد به خودت قول بدی این دفعه آخر باشه که دمپایی تو نمیزاری سر جاش
مثه دیشب یا پریشب یا حتی همین فردا
کم کم این قولم میزارش رو قولای هر شب قبل خواب و تا که بیای چشماتو ببندی ، باز چشماش
چشماش بزرگ میشن
بزرگ و بزرگتر اندازه ی کل سیاهیه پشت پلکت
چشماتو باز میکنی و حضورش سنگین و سنگین تر میشه
ببین خب سخته یه جایی تو زندگیت حس کنی این فرشته نگهبان سمت چپیت احتیاج به مراقبت داره
بعد حتی نتونه برات حرف بزنه
! هی