پنجشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۴

Now !

خیلی دلم میخواد بخوابم تو تختم بعدش ولی نخوابم که . فقط چشمامو ببندم بعد به جای اینکه مثه هر شب خودم واسه خودم قصه بگم یکی دیگه بیاد برام قصه بگه صداشم آروم باشه ازین صدا خوبا که آدم دوست داره وقتی حرف میزنه دیگه اصلا هیچ صدایی نیاد . بعد هی قصه بگه . یه قصه که من آخرشو ندونم یعنی اصلا فکر نکنم آخرش چی میخواد بشه بعد هی فقط به اون قسمتی فکر کنم که داره میگه .بعدم خوابم ببره ، خواب قصه هه رو ببینم
خیلی دلم میخواد الان
خ ی ل ی

سه‌شنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۴

Some Time

من اصلا دوست ندارم هی حرف بزنم یعنی کلا هم دوست ندارم حرف بزنم . اما خب یه وقتایی باید خیلی حرف بزنم بعدش تو میشینی من هی حرف میزنم . میشینی دیگه نه ؟
بعدش خب من خیلی حرف میزنم خیلی . آخرش تو اگه خیلی خوب باشی اصلا هیچی نمیگی به من . منو تحمل میکنی چون میدونی من همیشه حرف نمیزنم . بعد همینجوری میزاری من حرف بزنم . اما خب دست خودت نیست که حتی اگه خیلی خوبم باشی من باز همینجوری حرف میزنم .تو باید فوق العاده باشی . اصلا مثه هیچکی نباشی . تو کم کم خمیازت میگیره اما بازم زل میزنی تو چشمای من و گوش میدی . بعدشم انقد حرف میزنم تا خوابت میبره بعدش وقتی که خوابت برد . من وقتی فهمیدم تو دیگه اصلا هیچی نمیشنوی صدامو خیلی آروم میکنم . اون حرفایی رو میزنم که هیچوقت تو نمیشنوی . اونایی که به جز تو هیچکییه دیگه هم هیچوقت نمیشنوه . هیچوقت
حالا اینجوری حرفام که تموم شدن میام آروم بوست میکنم بعدش میرم

میفهمی که ؟

دوشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۴

So Bad

فکرشو کردی ؟
فکر باورای مریض من رو
فکر حسی که حتی اسمش رو هم نمیدونم
بعدش تو
هی همینجوری تو تا یه جایی
یه جایی که یهو من پر میشم . از یه حسی مثه تهوع . تهوع زیاد ازون حسه که اسم نداره
بعد تو
بازم تو
! حالا شاید بعدش این حسه عوض شه . کسی چه میدونه
میدونی؟
باورام مریضن . بدجوری
و من باید یه مدتی بدون اونا زندگی کنم
. حالا شاید یه روزی اونا رو هم سپردم به درک

شنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۴

Wait ..

گرگم به هوا بازی میکریم . بعدش موقع دویدن میخوردم زمین از ترس اینکه گرگه نخورم تندی با پای خونی پا میشدم میدویدم که نگیرم
بعدش که بازی تموم میشد یادم میرفت پامو بشورم
همیشه دستام و پاهام پر بود از یه عالمه زخم
همیشه آدما زخمی میشن یعنی انگاری بایده . باید زخمی بشن
بزرگتر که میشن زخمی روزگارن
هوم فکر کنم طول بکشه تا این زخمه خوب شه . آخه میدونی ؟
زخمی شدن ازین که گرگه بگیره بخوردت بهتره . خب حالا من چندتا چسب زخم تو کیفم دارم
فکر میکنم بچسبونمشون رو دلم
! بلد نیستم
حیف
باید واستم تا خودشون خوب شن
. حالا صبر کن بالاخره که میشن

سه‌شنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۴

Anyway ..!

اگه هیچکی نیست که اینجور وقتا بری محکمه محکم بغلش کنی بعد سرتو که فشار میدی تو بغلش . دیگه هر چقد هق هق بزنی صدات تو بغلش خفه میشه . بعد خب اونم هیچی نمیگه همینجوری میزاره باشی . شایدم بگه اما خب نمیشنوی چی میگه یا اصلا حواست نیست فقط آهنگ حرف زدنش آرومت میکنه . خب راستش از اولم یادم نمیاد کسی اینجوری بوده باشه . همون یه جورایی تو مایه های مامان .از همین مامانای فیـلما
بیخیال
خب الان حداقل خوبیش اینه که یه دوست داری ( بعد من نمیگم مثه خواهر میگم دوست . اصلا هم اینا باهم یکی نیست .) حالا فاصله ها رو دفن میکنیم . کسی چه میفهمه
مهم بودنه . وقتی باشه فاصله شو بر میداریم . فاصله هه خالی میشه . بعد این وسط دلتو پهن میکنی یا نه اصلا دلتو میکشی بعدش دلت کش میاد ازین جا تا یه جای دور
یـه به درک گنده هم میزاری رو خیلی چیزا . حرفا .. نیگاها .. شایدم کلا آدما
اون موقع ای هم گفتم . دوستی به طولش نیس که به عمقشه
حالا عمقش چقده رو نمیدونم
برای دوست داشتم یا دوستاشتـنـیام دارم مرز میزارم
فعلا نمیدونم درسته یا نه اما دارم میزارم
به کسی هم مربوط نیست خب؟
. هیچکی
بعدش دارم این مرزه رو هی کوچیکترش میکنم . بیرون این مرزه هم به من مربوط نمیشه
یعنی الان دارم یه سری رو میزارم اونور بعدشم دیگه به مربوط نمیشن . رنگشم زدم . خاکستری
هی مرزه داره کوچیکتر و کوچیکتر میشه
جای خیلی چیزا عوض شده
! تغییر لازمه
. هــه
به هر حال
فعلا مرزه رو ولش کن
یه چیز دیگه بعدش
فقط
یه وقتایی خب نمیشه
خب زور که نیست
نمیشه
نـــــمیـــــــــشه
بعد من دیگه دارم خودمو بالا میارم
اما اصلا تموم نمیشه که
. بس که از خود لعنتیم پرم
یه چیزی یا یه کسی یه جایی زیادییه . بعد هی همینجوری خب؟
اینم ولش کن حالا بعدن میگم

یکشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۴

Sevan

انگاری قراره یه عالمه که دلم خاک گرفت این فرشته هه پیداش بشه بعدش
اصلا بعدش رو بیخیال
یه جوریه . هوا انگاری هوا یه عالمه خاک داشت توش خاک نه ها گرد یا غبار خلاصه یه جور بدی انگاری نمیشد نفس کشید . مثلا ریه تو بگیرن فشار بدن بعدش میخوام نفس بکشم الان انقد که اصلا همش فکر میکنم باید نفس ذخیره کنم
میدونی؟
هی نفس عمیق با خنده . کاش این خنده ها گم نشن یعنی هی میترسم بعد هی بیشتر ریه هامو باز میکنم
یه حس خوبی برای روزایی که تکراری نیستن . جدیدن
راستش فرصتم داره کمتر میشه بیست و دو سال خیلیه خیلی زیاده . سی سال .شماره معکوسم به هفت رسیده
شاید چون هفت خوبه . کسی چه میدونه
هوم .. هفت سال فرصت با یه عالمه کار مونده
دارم نفس ذخیره میکنم
فرشته هه میاد و میره
بازیگوش شده
! بیشتر دوستش دارم

شنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۴

22

انگاری اتفاقا رو بنگ بنگ میکوبن تو سرت همینجوری هی
. اتفاقا رو بیخیال خیلی وقته که از مهم بودنشون میگذره
خب ببین من وقتی بیست و یک سالم شد حس میکردم یه خیلیه بزرگ بزرگتر شدم مثه همون وقتی که هفت سالم شده بود
! تکراریه ها اما من یه حسی دارم اونم اینکه خیلی بزرگتر شدم
دیشب فرشته هه تو بغلم بود به اندازه ی سینه م . انگاری بعد یه عالمه روز خوابیدم . ازون خوابا که بعدش که پامیشی صبحه یه روز تازه ست . بعد من هی محکم گرفته بودمش یه وقتی که خوابم باز پر نزنه بره
اما خب صبحی که بیدار شدم باز نبود
هوم .. بغضه ترکید یه ساعت دو ساعت .. نمیدونم اما چیزی ازش تو دلم نموند
همین خوبه
دارم بزرگ میشم
بزرگ شدن سخته

چهارشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۴

My BirthDay ..!

. دلم مثل هميشه پر ميکشه و ميره اون روزای دور چرخ ميزنه

! به دلم خوش ميگذره

دلم پنج سالش ميشه .دلم اون پيرهن قرمزه رو میپوشه که دامنش چين چينيه . دلم موهاشو باز با اون روبان قرمز ميبنده. بعدش دلم با خاله ميره که کيک بگيره .خاله برای دلم دوباره کلاه ميگيره با فرفره .پنج تا شمع باريک کوچيک .آقای پيروکم يه بستی قيفی که ۲تا شاتوتی و يه پرتقالی و يه موزی و يه شيری داره با يه دونه هم قهوه ای با يه شمع خرسی ميده کادوی تولدم . بعدش دلم با خاله ميره خونه گيتی جونم اينا که يه عالمه بادکنک و کاغذ رنگی زدن تو هال . بعدش گرامافون و صفحه تولد تولد . دلم همينجوری با آرمی و امير ميچرخه تو خونه گيتی جونم اينا .دلم باز شيطون ميشه با سوزن ميزنه به يکی از بادکنکا و تقی ميترکه و قهقه ميزنه زير خنده .ازون خنده خوبا که يه عالمه ساله ... . دلم يه عالمه با آرمی و پانی ميرقصه با همون اهنگه تولد تولد .. . دلم شمع فوت ميکنه دلم کيک ميبره دلم کادو باز ميکنه دلم ... . دلم همونجا ميمونه که مثه هميشه آخر شب از زور خستگی رو تخت گيتی جون بيهوش بشه و يه عالمه خوابای رنگی ببينه . دلم ميمونه و من خيره ميشم به کيکی که روش بيست و دو تا شمعه

. چشمامو ميبندم که آرزو کنم

! هوم راستش آرزويی که ندارم

چشمامو باز ميکنم

شمعا رو فوت ميکنم

برای بيست و دومين بار يه سال بزرگتر ميشم

... دلم هنوز

مادرم نه ماه عذابت را سپاس ،اما کاش میدانستی که کودکت هرگز و هرگزنمیخواست که پا به دنیایتان بگذارد و همچون غریبه ای سردرگم در جاده ای مه آلود گم شود

... مادرم نه ماه عذابت را سپاس

یکشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۴

Baffling ..

یه وقتایی مثه اونوقتا که باید یکی باشه بشینی همه حرفاتو بهش بگی بعد اصلا شاید هیچی هم نگی ها اما باید باشه و نیست . هیچکی نیست
انگاری بودن آدما تاریخ مصرف داره . اما زودتر از اونی تموم میشه که فکرشو میکنی خیلی زودتر
احمقایی مثه من همیشه از ارتفاع حماقتون پرت میشن و خورد میشن و میرن به درک
هوم فکر نمیکنم اونقدرا هم مهم باشه . منظورم همین خورد شدنه . اما به درک رفتن خیلی درد داره یه خیلیه بزرگ
میشینم لب پنجره . همیشه پاییز لعنتی درد داره بعد خب فکر میکنم خوبه که چند وقت با آسمونم قهر کنم بعد به جای آسمون زانوهامو میگیرم تو بغلم
به چیزی تو مایه های مچاله
! تازه میفهمم چقدر شبیه طرحای مچاله شده تو سطل شدم
فرشته هه نیست که نیست . چند وقته دارم به بودنش شک میکنم خب آخه اگه بمیره دیگه هیچکی نیست که بشینه برام قصه بگه هیچکی نیست که وقتی جادمو مه میگیره بیاد و دستمو بگیره
جادمو مه گرفته یه عالمه مه لعنتی که هیچیش معلوم نیست . ترسو شدم انگاری یه عالمه غریبه شدم یه غریبه ی احمق که حتی نمیدونه کدوم وری باید بره
صبرم تموم شده یه جورایی دارم گیجی ویلی میزنم . نمیدونم از کدوم وری باید برم اصلا هیچی نمیدونم بعد تازه میفهمم فرشته هه که نباشه میشم عین این بچه ها که مامانشونو تو خیابون گم میکنن
چقدر حرف دارم باهاش
قرار نیست اتفاق مهمی بیوفته . میشینم همینجا تا بیاد
... یا فرشته هه یا

شنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۴

Close Your Eyes ..

بیا فکر کنیم خب؟
فکر کنیم به یه حجم خیلی بزرگ خیلی بزرگتر از خیلی بزرگی که تجسم میکنیم
الان داری فکر میکنی دیگه نه؟
خب باشه من میگم تو فکر کن فقط قبلش چشماتو ببند
بیا همینجوری هی به حجمه فکر کنیم
راستی حجمت چه شکلیه؟
مال من شبیه ابره .تو یه تیکه ی بزرگ آسمون
انقده که بزرگه تو آسمونم جا نمیشه بعد اما خب هی جم میشه که جا شه
خب من الان این حجمه رو دارم
مال خوده خودمه .دستامو باز میکنم بعد انقد دستام باز میشه که حجمه همش میاد تو بغلم
هینجوری محکم میگیرمش
فقط یه چیزی ، یعنی واقعا اگه من چشمامو باز کنم حجمم چی میشه ؟
! هــوم .. خب فعلا چشمامو باز نمیکنم

جمعه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۴

Can You Help Me ?!

خب من الان اون کلبه م رو میخوام . با یه عالمه چوب .که خشک نباشن یعنی هنوز بوی نم بدن . مثلا بارون زده باشه همه درختای جنگل خیس شده باشن ازون بارون زیادا .بعد من تو کلبه م باشم چون نینیشکا از آتیش میترسه اجاق رو هم روشن نمیکنم بعد شالم رو محکمه محکم می پیچم به خودم وامیسم کنار پنجره بعد که بارون تموم میشه بوی چوب نم خورده میده همه جا . با چوبا عروسک درست میکنم . خیلی . یه عالمه
راستی قرمزی هم باید هنوز زنده باشه ها وگر نه نمیخوام
خوب راستش میدونی چیه ؟ خوبیه جنگل من اینه که همیشه تو یه عالمه مه غرق شده برا همین هیچوقت هیچکی کلبه م رو نمیبینه
اما مه های جاده م رو دوست ندارم چون اصن نمیدونم جاده م آخر داره یا نه . معلومم نیست چقدر دیگه مونده تا برسم
الان خیلی خسته شدم از جاده هه . میترسم یعنی چند وقته خیلی میترسم چون هیچ اتفاقی تو جاده م نمی افته
از سکوت و آرامش میترسم حس میکنم یه اتفاق خیلی بدی قراره از یه جایی بیوفته و بشکونم
این انتظار لعنتی اذیتم میکنه
خیلی
هنوز تا برسم یه عالمه راهه فکر کنم
یه جاهایی وامیستم هی بالا پایین میپرم بعد دستامو میگیرم بالای سرم هی تکون میدم که خدا ببینتم که یه وقت یادش نره که من اینجام
فرشته هه هم خیلی وقته که نیست . اگه خدا یهو منو یادش بره دیگه هیچکیه هیچکی رو ندارم
اگه خدا منو یهو یادش بره خیلیه خیلی دلم میگیره
این خیلی دردناکه
خیـــــــــــــلی

پنجشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۴

I Feeling ..

حس میکنم رنگ آدما باید باهم هارمونی داشته باشه تا بتونن باهم تو یه تابلو بمونن . یعنی یا یه هارمونیه کامل یا هم یه کنتراست شدید
خب راستش من هنوز کنتراست شدید رو ترجیح میدم
زرد و بنفش
. شایدم سفید و سیاه

سه‌شنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۴

Bad.

یه عالمه چیز تو دلم بود خب؟
بعد هی میخواستم بگمشون
بعد هی همینطوری الان که اومدم بگمشون دیدیم انگشتام خالیه خالیه
یعنی یه جورایی یه عالمه چیز توشه ها
یه عالمه ی زیاد
اما خب ولش کن
میترسم الان اگه بریزمشون بیرون دلم خالی شه بعدش ترک هاش باز شه بریزه پایین
یه جورایی مثه اون وقتایی که نفستو محکمه محکم نیگه میداری و همه حواست به اینه که بغضت نترکه
. الان وقت خوبی نیست بعدن میام میگم
فقط یه چیزی
هــــــــــــــــــــی
د ر و غ گ و ی
ب د
.

دوشنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۴