شنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۹

9mordad 1389

چقدر اون چیزی نیستم که هستم ،مثل صداهای نامفهومی که می شنوی و پشت پلکت میسازیشون
فکرای مات که تهِ تهِ همشون هیچی نیست
چه بد میشه وقتی که میبینی یهویی که یه حجمی رو محکم گرفتی که از گرمای بدنت قطره قطره آب میشه و هر چقدرم که خودت رو منجمد می کنی دمای بدنت پایین تر از حجمت نمی یاد و شروع میکنی به قطره قطره شدن
.. اینجوریام

یکشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۹

3amordad1389

بدترین جای قضیه اینجاست که بخوای از شغلی پول در بیاری که وقتی بین زمین و آسمون گم شدی باید طرحی تو ذهنت داشته باشی که خوب هم باشه و تو خوب نیستی .

.. زمان ذره ذره از لای انگشتات میریزه و تو غرق میشی

"شهر سیاه جادو"

خوبیه تلفن اینه که وقتی یهو بین توضیح دادن طرحت برای تبلیغ آمفی تاتر و پرسیدن تعداد صندلیاش وقتی بغضت میترکه کسی تو رو نمیبینه و ادامه میدی ،

چندتا ؟

3amordad1389

حالا نکه هی بخوام بنویسم که نبینم که کجام
فقط شبیه یه جور فراره
"شهر سیاه جادو"
با منی که همیشه دارم فرار میکنم و یه جایی یهویی یه چیزی محکم پرت میشه تو صورتم و بعد تازه میفهمم برعکس فرار میکردم
.
.
بعضی وقتا که میندازنم تو آفتاب که خشک بشم و چهار تا گیره محکم هم بهم میزنن که نکنه باد بخواد با خودش ببرتم و من تو باد هی میرقصم و یادم میره و یادم میره
.
.
.
. ولش کن

3amordad1389

برای اینکه وقتی دارم گریه میکنم بخوام یکی بغلم کنه
زیادی
"نا متناسبم"

میبینی ؟

جمعه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۹

1amordad1389

خیلی آروم دست خودم رو میگیرم و میرم بیرون تو خیابون می چرخم
می چرخم
می چرخم
یه جایی خودم رو گم میکنم و برمیگردم خونه
با یه حس خالی
صبح که پامیشم باز دوباره دو نفرم که هر کدوم واسه سر به نیست کردن اون یکی داره نقشه میکشه
دو نفر که هرکدوم به اندازه چهار نفر خسته از اون یکیه

.. . هـــــــــــــــــــــــــی

سه‌شنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۹

22tir 1389

قبل ترا من از یه چیزایی خوشم میومد که بعدش ازشون خوشم نمیومد
قبل ترا من هی عوض میشدم هر روز.
الان من از یه چیزایی خوشم میاد و بعد هم خوشم میاد ازشون و هی تکرارشون میکنم و از تکرار کردنشون خوشم میاد و من یعنی فکرای من، رفتارای من و هر چیزی که دورووره منه عوض نمیشه
قبل ترا مجسمه رو میزم که میشکست مینداختمش دور و الان بهش چسب میزنم
من یه جوری احساس میکنم پیر شدم
می دونی؟

سخت میگذره

دوشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۹

21tir 1389

مثل منم الان
که یادم بیوفته که هـــــــــــــی ،
چند وقته از خداهه چیزی نخواستم
اونقدر که یادم نیاد آخرین بار کی بود
کجا بود
چی بود
.
.
دلم میخواد یه چیزی بخوام
یه چیزی که هر چی فکر میکنم نمیدونم چیه
یه چیزی که نکنه
که دلم خوش باشه
که نمیبینه
که نمیدونه
که نمی تونه
.
.
.
!این منم
میبینیم ؟

یکشنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۹

20تیر 89

و الان دقیقا همون لحظه اییه که من میفهمم زندگیم یه دایره س که دور من می چرخه و یه نقطه هی تکرار میشه.
و من برمیگردم به عقب دوباره از اول
و سه بار از یه نقطه ( دقیقا یه نقطه ) گزیده می شم
و جاش دقیقا همون قدر درد می گیره.
"دقیقا"


و دلم یه جور بدی می گیره