دوشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۵

8.2.85

بیچاره قاصدکه که دلم نسوخت براش و یه خروار حرفو یه جا ریختم روش"
که تازه حالا حالا ها که خب نمیرسه
ولی خب اگه گم نشه بالاخره که میرسه
هوم !؟
" خوبه دیگه همین
س
ن
گ
ی
! هـــــــه
طفلی هنوز فکر میکنه
که حالا نکه بخواد به جایی برسه ها
نـــــــــــــــــه
شاید حالا همینجوری فقط
فکر میکنه
میدونی ، شاید تردید یا شاید یه چیز دیگه که میتونی بزاری براش
راه میره
زیاد
شهر
شهر
شهر
که تو فرمز سیاهیای دم غروبش میکشی تو یه پنجره ی آبیه بزرگ که یه عالمه نور ازیور و اونورش زده بیرون و
بعدش چشماتو میبندی وگوش میدی به یه صدای آشنا که هرچی بیشتر نزدیک میشه غریبه تر میشه
هــــــــــــــه
نمای بعدی نداره
یا من چیزی یادم نمیاد دیگه
حالا شاید باز شهر
شهر
شهر
سیاهی
زیاد
!
یه چیزی یه جایی از چند لایه تو تر
بدون اینکه ملاحظه کنه رشد میکنه
! یهو
بعدشم هیچی دیگه خودت حدس بزن
یک
دو
سه قدم فیلی
چقدر بدم میاد یکی هی هولم بده
.
.
.



! ادامه داشت : _

یکشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۵

7-8-85

باید عادت کنم
که عادت میکنم
حتی به مرگ زن همسایه
که عادت کردم
که عادی شده ،عادت همیشگیه سکوتش
باید عادت کنم
که عادت میکنم
... حتی به