شنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۴

Things Will never Be The Same Again With U ..


یه آهنگی میخوای که یه حرفیه تو دلت بعدش آهنگه به حرفه که توی دلت مونده بخوره
دوستم نداری که حرف بزنی اصلا خفه میشی .. خفه ی خفه
بعدشم گوش میدی
.. هر چقدرم که تکرار شه تو فقط گوش میدی
تو صورتت پر از غمه
غصه داری یه عالمه
دوس داری درد و دل کنی
دلت گرفته از همه
دلت گرفته از همه
دلت گرفته از همه
.. دلت گرفته از همـــــــــــــه
اصلا نواره همینجا گیر کرده انگاری
اینجاشو هی میخونه
هی میخونه
بعدش توام گوش میدی
گریه میکنی
گوش میدی
گریه میکنی
گوش میدی
...
یکی بود یکی نبود یه دختری بود که یه عالمه حرف داشت
بعدش میخواست هی حرف بزنه ولی هیچکی نمیدیدش
هی به هر کی میخواست بگه تندی روشو میکرد اونور میرفت
بعدش هی حرفاش تو دلش جم شد جم شد تا یهویی دلش ترکید
.. بعدشم دیگه هیچکی ندیدش
آها راستی کسی چمیدونه شایدم دختره عاشق بود نه ؟
شایدم یکی رو دوست داشت که هیچوقت اون یکیه نفهمید
! شایدم اصلا دوستش نداشت
اما خب ،میدونی بدیش چی بود؟
" داشت "
ولی خب تو به هیچکی هیچی نگو
...کسی چه میدونه
سخته ها نه !؟
فکرشو کن حالت بد باشه بده بد بعدش حتی نتونی بگی چه مرگته
اصلا هیچکی نفهمه
بعدش میای مینویسی
میخوای خالی شی
اما
نمیشی
. این سخت تره
. تموم

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۴

Idiotical

آدمای سایه
سایه های آدم
آدمایی که سایه ان
سایه هایی که آدمن
بعدش من میترسم از این سایه ها میترسم
سایه های که میان بعدش تو تاریکی یهویی گ م میشن
همین
کاشکی لاک پشت بودم یعنی یه لاک گنده داشتم که هر وقت این سایه ها رو دیدم تندی میرفتم توش قایم میشدم که منو نبینن فکر کنن سنگه نفهمن منم
.
.
.. اما خب .. حالا که ندارم

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۴

Rainbow

میری یه جا که آسمون داره
آسمونشم ابر داره
ابرشم پره بارونه
بارونای درشت
درشته درشت
یه جوری که محکمه محکم میخوره زمین
بعدش زمین پر میشه از بارون
بعدش خیس میشی
خیسه خیس
نه
خیسه خیسه خیس
نـه
خیسه خیسه خیسه خیس
نـــه
خیسه خیسه خیسه خیسه خیس
نـــــــــــه
یعنی
یه کم بیشتر
خیسه خیسه خیسه خیسه خیسه خیس
نــــــــــــــــــــه
یه ذره دیگه
خیسه خیسه خیسه خیسه خیسه خیسه خیس
.آها حالا خوب شد
راستــــــی بعد از بارونم باید آسمونش رنگین کمون داشته باشه حتماِ حتما
.. همین دیگه بعدشم میری

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۴

A 10 Month From Now ..

ایـــهـیـــــــــم .. میدونی چی شد؟

من دلم ازین شیرینیای قلبی خواست از همونا که قبلنا خاله هروقت میرفت پیروک برام میخرید

همونا که ریز بود بعدش ستاره و ماه هم داشت ولی من همیشه قلباشو میخوردم

بعدش یهویی دلم خیلی ازونا خواست رفتم پیروک بعدش گفتم ازونا میخوام

! آقای پیروکم گفت ازونا که الان نداریم

گفتم کی پخت میکنین؟

.. گفت برای شب عید

گفتم قبلنا که همیشه داشتین

گفت آره ولی الان دیگه فقط برای شب عیده

بعدش گفت صبر کن یه بسته کوچیک از ستاره ایش مونده بود

اما من قلبشو میخواستم بعدش گفت خب شکلات قلب داریم اما من شیرینی قلب میخواستم از همونا

از مغازه که اومدم بیرون دستامو از جیبام دراووردم بعدش دیدم درست به اندازه انگشتای دستم تا عید مونده

. حالا ده مـــاه باید صبر کنم

، فهمیدم فقط شب عید شیرینی کوچولوی قلبی هست

! .. خب شاید قبلنا همیشه عید بوده

دوشنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۴

Ba Ba

دلت میگیره
دلت خیلی میگیره
دلت خیلی خیلی میگیره
بعدش یه حس عجیبی داری یه حسی که هیچوقته هیچوقت نمیتونی بگیش
حست تو دلته همینجوریم تو دلت میمونه بعدش بیرونم نمیاد
ولی خب داشتن این حس تو دلت خیلی خوبه
خیلی خیلی خوبه
حس اینکه یه بابا داشته باشی که وقتی ساعت دوازده و نیم شب خسته خسته از سر کار میاد خونه
غم تو چشماتو میبینه
بعدش بهش میگی بابا بریم بیرون اونم دستتو بگیره و ببرتت بیرون
همه خیابونای شهرو باهات دوره کنه
.. هی بچرخوندت و بچرخوندت
بعدش دلت امامزاده بخواد ازون جاها که میرن توش گریه میکنن تا خالی شن
خالی شی
.. خ ا ل ی شی
بعدش حتی اگه امامزاده هم بسته باشه و بری از پشت نرده ها خیره بشی به گنبدی که پنجره های سبز داره
حتی اگه مرده که اونجا نیگهبانه خیره بشه به لاکای پات ومانتوی کوتات و موهای ریخته شده توصورتت واخم کنه
خوبیش اینه کسی خیسی چشات رو نمیبینه
تو آروم میشی
. آرومه آروم
بعدش زل میزنی تو چشای بابات بعدش یه حس خوبی داری یه حسی که نمیتونی بنویسیش یا بگیش

.
نزدیکای صبح که میرسی خونه تو دلت پره همون حسیه که نمیتونی بگیش یا بنویسیش ولی خوبه خیــــــلیم خوبه

یکشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۴

Storyteller

من بچه که بودم خیلی وقت پیشا خالم شبا برام قصه میگفت .بعدش ظهرا که خالم میرفت باغچه رو آب بده همه عروسکامو برمیداشتم میرفتم تو حیاط میخوابوندمشون رو میز بعدش براشون قصه میگفتم اونام میخوابیدن بعدش من هنوزم بعد ازظهرا واسه عروسکام قصه میگم بعدش شب میشه هیچکیم دیگه برام قصه نمیگه.همین

جمعه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۴

My Good God

.. دیدی این آدما رو اولش به دنیا میان بعدشم
. هیــم ، بعدشم هیچی دیگه میمیرن
دلم میخواد بدون کفش برم بیرون تازه ظهرم باشه تابستونم باشه بعدشم همینجوری بدون کفش از دم خونمون هی برم و برم تا برسم به اون کوه خاکستریه که پشت اون مزرعه اس که جلوشم یه مترسک داره که یه کلاغم نشسته رو سرش بعدش عین مترسکه دستامو باز کنم بازه باز بعدش چشمامم میبندم
خب آخه منم دلم خدا میخواد یه خدا که وقتی من دستامو باز میکنم بفهمه که میخوام بیاد بغلم .بفهمه که من وقتی دستامو باز کردم یعنی دلم براش تنگ شده خودش بیاد بغلم. بعدش من محکمه محکم بگیرمش انقد گریه کنم که خیسه خیس شه بعدش محکمتر بگیرمش یه جوری که هیچکی نتونه ازم بگیرتش بعدش بوسش کنم سرمو ببرم تو بغلش ببینم خدا چه بویی میده بعدش نیگاش کنم بهش بگم آشتی اونم خدای خوبی باشه زود آشتی کنه بعدشم نره بمونه من همه حرفامو بهش بزنم اونم همه رو گوش بده
. همهء همه رو
. .. همینا

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۴

Go Down


یه وقتایی دوس داری بری
مهم نیس کجا فقط میخوای بری
پا میشی را میوفتی
.. هی میری میری میری میری میری میری
میری تو یه خط مستقیم
همینجوری میری میری میری
خطه میره تو سبزه ها
میره تو دریا
میره تو کوهها
میره تو آسمون
... میره
اما خوب همینجوری باید بری و بری و بری
یه وقتایی وقتی میری ، میری تو یه دایره
... هی میچرخی و میچرخی و میچرخی
اما خب همیشه هم که راهت دایره نیست
یه وقتایی هم میوفتی تو مارپیچ
... میپیچی و میپیچی و میپیچی
بعدش گ م میشی
هیچکیم نمیفهمه
. دیگه هم برنمیگردی
! .. همین

یکشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۴

Some One

باور میکردی ؟
!.. بعضی وقتا گم میکنمت لا به لای این همه طرح
بعدش جاهای پاتو آرورم آروم میشمرم
دلم میگیره و تیک تیکای لحظه هام تو سرم خورد میشن و بغض گند همیشگی گلومو میگیره محکم فشار میده
... فشار میده ... فشار میده
یادمه یه روزی دلم خیلی گرفته بود یه تیکه از دلم رو کندم پهن کردم رو کاغذ و چشمامو دستامو ریختم روش و دادم یکی جای دعا انداخت گردنش
اون روزا یه عالمه پروانه رنگی تو دلم داشتم
آسمون دلم ابری شد
، پر ابرای سیاه
سیاهه سیاه
.. همشون پر زدن و رفتن
، پروانه های سفید
قرمز
آبی
...
ازون روزتا تا حالا دلم زودتر تنگ میشه
تنگ میشه
، تنگ میشه
... بعدشم ه ی چ ی

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۴

Tiredly

بیا دستمو بگیر ببر یه جا که آسمونش ستاره داره ستاره هاشم همشون برق میزنن
یه جا که آسمونش نزدیک تره
بعدشم هیچکی آسمونو تو پنجره ها زندونی نمیکنه
یه جا که آدما وقتی گریه میکنن یکی هستش که بغلشون کنه
... همینجوری

یکشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۴

Jealousy


خوش به حاله جک
من اصلا از بچگیمم بهش حسودیم میشد
بعدش میرفتم سه تا لوبیا میزاشتم تو لیوان لای دستمال که لوبیاهام بزرگ بشن بعدش اونقدر که برسن به آسمون
بعدش هی لوبیا ها رو برم بالا تا برسم به ابرا بعدش رو ابرا برم پیش خانوم غوله اصلانم بعدش برنمیگردم رو زمین
همین دیگه اما هیچوقته هیچوقت لوبیاهام اونقد بزرگ نشدن
! .. هنوزم لوبیا میزارم
. تو اگه دیدی یه روزی گم شدم دیگه هم ندیدیم بدون لوبیاهام بالاخره اندازه لوبیاهای جک شدن
.. بعدشم رفتم پیشه خانوم غوله خیلی ام داره بهم خوش میگذره و این حرفا