شنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۳

Delirium

يخ يخ ... همه بدنم داره يخ ميزنه چرا همه جا اينقده يخه ؟
"..." مثل مشقای بچگيام .آخه مگه کدوم معلم بدجنسی مجبورم کرده که يه دفتر بنويسم
پس من چرا جريمه هامو اينقده خوب مينويسم ؟ چرا دستم درد نميگيره !؟
... انگاری همش تکرار ميشه
تو کی هستی که حضورت واسه من تنها نيازه ”
واسه من تنها نيازه
“ تنها نيازه
... وقتی نیستی
یکی نیست به من کمک کنه ؟
من هنوز پیدا نشدما
... کاش الان بودی ،دستامو ميگرفتی ميکشيديم بالا
... کاش
سیاهی و تصویرای مبهمی که هی میچرخن
... سرم گیجی ویلی میره آخه
من نميخوام صدای قلبم رو اينقدر بلند بشنوم
! من بستنی ميخوام
انگار همه چيز توی يه سکوت گنده داره غرق ميشه
... نه، غرق شده
دلم گرفته
ميخوام برم سمت پنجره و بازش کنم
خدای پير بالای سر پنجره ، توی آسمون نشسته و ابرهای تيره ای صورتش را پوشوندن
صدای ضعيفی ميايد بعدش تو صدای رعد گم ميشه
... چشمام رو که ميبندم انگاری صدا ميره تو قلبم
حالا فکر ميکنم که پيرمرده که داره اون پایین آکاردئون میزنه، ميدونه داره با قلب من چيکار ميکنه !؟
يهو هياهو میشه. چه خبر شده ؟
آهای خداهه ! هنوزم همين نزديکيا هستی ؟
" مثل" اون وقتی که بارون ميزنه
... ببين هنوزم بارون ميادا
ببين چطوری نم بارون همه قلبم رو میگیره و ببين
!! ببين که مثل يک پر چطوری اسير باد شدم
... و هستیم به باد ميره
! هنوزم ميشه برات نماز خوند ؟ هنوزاز یه دنیا پرم
ميبينی ؟
... تو که نباشی خدا هم انگاری
بعد من به خدا گفتم که دوستت دارم اونم خنديد فکر کنم دوستت داره . حالافکر کن کدوم بيشتر
!
سرم داره گيج ميره
... هنوزم پره از تصويرهای مبهم
تو پيدا ميشی
... ومن مات و مبهوت به تو نيگا ميکنم

اِ کوشی پس ؟ الان که بودی
تب دارم
... انگاری تصويرهای مبهم ميچرخند و ميچرخند و ميچرخند
ميبينی ؟
آره
اسير باد شدم
اسير باد شدم
اسير باد شدم
اسير باد شدم
اسير باد شدم
اسير باد شدم
اسير باد شدم
...
( ... ، بغض ، گریه )

جمعه، آبان ۰۸، ۱۳۸۳

Life & Die

... زندگی و مرگ
. من به هر دو به يک اندازه تعلق دارم
! آه ای زندگی من مهمان نيالوده توام
... نيرومند مانند يک پر در باد
! من احساس ميکنم که در سردترين يخ ها به هستيم ادامه می دهم
... و در ميان شعاع درخشان برودت سرگردانم
، نازکتر از مو، با اينهمه قابل رويت ار پس هر پرده
... من هستم
طوفان بر پاست
. و من در ميان آن تنهای تنها مانده ام
زندگی چيست ؟
... و چرا هر لحظه
من احساس ميکنم که در دو قطب
مخالف و تاريک
... سرگردان مانده ام
... و هر دو قطب مرا به نام ميخوانند
... تصوير های مبهمی به رقص در آمده اند
آه قبل ازاينکه بميرم
... کمک کنيد ،کمک کنيد
، صدای زندگی را ميشنوم
که نزديک ميشود
! کمک کنيد که اين صدا را باور کنم
، آه خدای من
، من نميخواهم بميرم
.. نميخواهم بميرم
... بميرم
! من هميشه احتياج دارم به کسی ،يا به چيزی تکيه کنم ،حتی به يک تیکه کاغذ
، اينگونه زندگی کرده ام
جايی خواندم که نوشته بو
د
" ..هرگز قايقی را که در حال غرق شدن است ، ترک نکنيد "
... و حالا من همان قايقم ،من در امتداد امواج بی آنکه اراده ای داشنه باشم پيش ميروم
... طوفان سهمگينی بر پاست
!!اما من چرا بايد نگران باشم ؟
... من که ديگر هيچ کس و هيچ چيز را ندارم که در اين طوفان از دست بدهم