جمعه، آبان ۰۸، ۱۳۸۳

Life & Die

... زندگی و مرگ
. من به هر دو به يک اندازه تعلق دارم
! آه ای زندگی من مهمان نيالوده توام
... نيرومند مانند يک پر در باد
! من احساس ميکنم که در سردترين يخ ها به هستيم ادامه می دهم
... و در ميان شعاع درخشان برودت سرگردانم
، نازکتر از مو، با اينهمه قابل رويت ار پس هر پرده
... من هستم
طوفان بر پاست
. و من در ميان آن تنهای تنها مانده ام
زندگی چيست ؟
... و چرا هر لحظه
من احساس ميکنم که در دو قطب
مخالف و تاريک
... سرگردان مانده ام
... و هر دو قطب مرا به نام ميخوانند
... تصوير های مبهمی به رقص در آمده اند
آه قبل ازاينکه بميرم
... کمک کنيد ،کمک کنيد
، صدای زندگی را ميشنوم
که نزديک ميشود
! کمک کنيد که اين صدا را باور کنم
، آه خدای من
، من نميخواهم بميرم
.. نميخواهم بميرم
... بميرم
! من هميشه احتياج دارم به کسی ،يا به چيزی تکيه کنم ،حتی به يک تیکه کاغذ
، اينگونه زندگی کرده ام
جايی خواندم که نوشته بو
د
" ..هرگز قايقی را که در حال غرق شدن است ، ترک نکنيد "
... و حالا من همان قايقم ،من در امتداد امواج بی آنکه اراده ای داشنه باشم پيش ميروم
... طوفان سهمگينی بر پاست
!!اما من چرا بايد نگران باشم ؟
... من که ديگر هيچ کس و هيچ چيز را ندارم که در اين طوفان از دست بدهم

هیچ نظری موجود نیست: