جمعه، آذر ۲۷، ۱۳۸۳

Yalda

... ساکته ساکت عين تنهاييه شب يلدا
تو يه حس بدی غرق شدم .وقتی حرف ميزنم نميفهمی بعد ميگی يه جوری بگو منم بفهمم . يعنی حالم بده .حس ميکنم همه لحظه های رو که ساکت بودم درد کشيدم .و حالا ساکتم
تو؟
عین یه دردی . یه درد لعنتی . مثل حمله آسم
سرفه های پشت سر هم .. سرفه های لعنتی که انگاری تو هر لحظه ریه های آدمو پاره میکنن
.. تموم نمیشن
مثه خون دماغی . مثه وقتایی که آدم سرش پایینه بعد یهو خون دماغ میشه و سرشم نمیگیره بالا و انقدر صبر میکنه تا تموم شه
یا نه مثل سردردایی که بعدش میاد و آدمو ول نمیکنه
! سردردای لعنتی
... تازه حالا منو بگو که
.
.
.
احساس ميکنم که شب و روز ،شب و روز و شب و روزآبستن لحظه هايیم که تو يه نقطه کور گم شدن و تو هر لحظه دارم هزار بار خودم رو ميزام و بدون هيچ رشدی ميميرم تا لحظه ی بعد که دوباره و دوباره
...
واي ، باران ”
باران ؛
شيشه ي پنجره را باران شست
از دل من اما
“ !چه كسي نقش تو را خواهد شست ؟

هیچ نظری موجود نیست: