شنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۴

84.12.6

یه جایی مثه هیــم ،یه گوشه ی دنج
یه دیوار محکم و بلند برای تکیه دادن و
همین
. که نه زیاد ، که نه کم
بعد از یه روز شلوغ و کلی خیابون و کوچه پس کوچه های پر از زمستون .. بدون حتی یه ذره هوای عید
هیم .. که نه زمستونه زمستون که پره از سرما و برف و کلاغ
زمستون گرفته .. آفتاب سرد . با آدمایی که نیگاه نمیکنن و رد میشن و انگاری که زمستون یه جایی پشت چشماشون یخ زده
استادی که توی کلاس زیر زمینیه سرد و نیمه تاریک از آسمون آبی و بزرگ میگه و شاگردایی که چشماشون بسته ست وهر کدوم یه جوری دارن به ابرای آسمونشون شکل میدن
با یه شاگرده بدی که جدا و تک اون گوشه تو تاریکیه کامل نشسته و نگاهشو میدوزه به مورچه ای که بدون آسمون و ابر داره میره ،کسی چه میدونه .. شاید خونه ش
.. میره و میره و میره و


کلاس تموم میشه .. استاد رد میشه و هیچوقت نمیفهمه که چه راحت آرزوای مورچه کوچولویی رو که داشت میرفت و میرفت و
! برای همیشه ازش میگیره
.. هی
حالا چه طرحای خالیی دستای منو منتظرن
که چه سیاه میشم از خودم
از روزا
.. از
، و زندگی
.. که باید یه لحظه ای شاید یه کم سفید تر ، صبر کنه

! هه

هیچ نظری موجود نیست: