پنجشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۵

15-6-85

حالا نه به اینکه هی همه جا رو زیرو رو میکنی که کو ؟
آخرشم نیست که نیست
نه به اینکه هی تو دست و پاست و همش باید مراقب باشی یهویی له نشه
همین کوچولو رو میگفتم
بزرگتر شده ولی
هی بدو اینور بدو اونور و کلی کار که یهویی ریخته سرت و آخر شب که یهویی موقع خاموش کردن چراغ نیگات میوفته بهش که زل زده
که بعد بخوای یه چیزی بگی که اصلا هی هرچی فکر کنی نفهمی اصلا چی میخواستی بگی
چراغو خاموش کنی و هول هولکی بخوای بری رو تخت و با کله بخوری زمین
بعد به خودت قول بدی این دفعه آخر باشه که دمپایی تو نمیزاری سر جاش
مثه دیشب یا پریشب یا حتی همین فردا
کم کم این قولم میزارش رو قولای هر شب قبل خواب و تا که بیای چشماتو ببندی ، باز چشماش
چشماش بزرگ میشن
بزرگ و بزرگتر اندازه ی کل سیاهیه پشت پلکت
چشماتو باز میکنی و حضورش سنگین و سنگین تر میشه
ببین خب سخته یه جایی تو زندگیت حس کنی این فرشته نگهبان سمت چپیت احتیاج به مراقبت داره
بعد حتی نتونه برات حرف بزنه
! هی

هیچ نظری موجود نیست: