سه‌شنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۹

30 آذر 89

مثه یه گوی فلزی که مونده بین دو تا سطحی که از هر سمت دفعش می‌کنن. درد داره.
دنبال یه راه فرارم روی زمین یا آسمون
چشمامو می‌بندم
باز می‌کنم
تندتر
محکم‌تر
.
.
تو حق داری ؛خودمم از دست خودم خسته شدم ..

هیچ نظری موجود نیست: