سه‌شنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۵

6-4-85

مثه یه حس عجیب
مثه یه جوری که نتونی بگی
که گفتنی نباشه شاید
که بخوای بگی
یا
که نتونی
که نتونی
که نتونی
...
! هی
میخوام داد بزنـــــــــــــــــــــــــــم
من میفهمم
باور کنین لعنتیـــــا
میدونی ؟
هیچی بدتر از یه لایه نیست
که آروم آروم
همه ی قلبتو بگیره
( ن ف ر ت )
! هه
حالا فکرشو کن که لایه هه داره ضخیم میشه
یهویی
زیاد
خب؟
بعد کم کم شروع میکنی یه یخ زدن
از تو
زیاد
.بعد میری تو حاشیه رنگ جاده هه
کسی نیست
هیچکی
خاکستری
خاموش
خلوت
.
.
خلاء
..
میری و میری
دستت میره سمت سایه ها میریزن
آدما رو میگم
! نه ببخشید
سایه ها
پوشالی ان
دست لازم نیست
! با فوتم میریزن
هه
ولشون کن
.
!


چرا باز نیستی تو؟
آهــــــــای با توام
:( کوشی خداهه
.
.
یکی بود
یکی نبود
زیر گنبد کبود
...
میگیش ؟
نبود
.
.
دارم کنار میام
خب راستش بدمم نمیاد ببازم
میدونی که؟
مهمم نیست
من دوستش ندارم
اونم منو
لایه هه رو میگما
خب ؟
اولش قرار بود بهم عادت کنیم
بعد ولی شعور نداره انگاری
مثه ملکه یی که میدونه همه ی کشورش داره محاصره میشه و
لم میده رو صندلی
چشماشو مینده
لیوان آبشو مزه مزه میکنه
آروم سر میکشه
از پنجره ی روبه روش
به آسمون خیره میشه
چشماشو رو هم میزاره
اتفاق خاصی نمی افته
سکوت
اونم منتظر هیچی نیست
! ه ی چ ی

فقط
یه وقتایی
نفسش میگیره
. همین

۳ نظر:

ناشناس گفت...

the hatred comes and everything goes black and the first thing is my heart which now is something beyond dark.this cold stone now hardly beats under all these layers of sorrow and pain. what do you have to say? what does anyone have to say? NOTHING.
I missed you yasaman...

ناشناس گفت...

چه علاقه‌ي عجيبي داريم بعضي از ما -ما- به زوال..

ناشناس گفت...

چرا زوال؟ نمي‌دونم. ولي زوال با بعضي‌ها هاست. يعنتي ميل‌اش با بعضي‌ها هست به خصوص در سنيني و شرايطي.. شايدم كاملن در اشتباه‌ام، ولي به طور شهودي يه قرابتي از اين نظر با حال‌و‌هواي وبلاگت حس‌كردم، قرابتي در حضور اين ميل.