چهارشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۵

4-11-85

مثه یه گوله ی کوچیک توی یه سراشیبی هی سر میخوری و میپیچی و گنده میشی
نکه راحت که حالا عادت میکنی به سنگریزه ها به سنگای گنده به چمنای نرم
هیم
پنجره ی اتاقم بزرگ شده و بالغ
یاد گرفته صبح به صبح مودبانه به خورشید خانوم سلام کنه
یاد هم گرفته که نشکنه
نه هوای تو رو میده بیرون نه از هوای بیرون میاره تو
...
میدونی
ما خیلی وقته که
به روی خودمون نمیاریم
آخه
بزرگ شدیم
و
بالغ
.
.
! هی

۱ نظر:

demon گفت...

...در هر حالی بودی دست کودکی ات را رها مکن