پنجشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۵

5-11-85

هیچی نمیگی
بعد میخوام بگی
نمیگی
.
هیچی
.
.
عزیزم ؟
.
.
خفه خون نگیر
لعنتی
!
.
اینو دوست دارم خیلی .
گوش میدم
گوش میدم
گوش میدم
خیــــــــــــــــلی

:(

:
سالها پیش که کودک بودم
سر هر کوچه کسی بود
که چینی ها را بند میزد
با
عشق
!
و من آنروز به خود میگفتم
!آخر این هم شد کار
.
ولی امروز
که دیگر
خبری از او نیست
نقشیه که
به روی چینیست
ترکی دارد و من
در به در
کوی به کو
در پی بند زنی میگردم
در
پی
ب
ن
د
زنی
می
گر
دم
..

۱ نظر:

ناشناس گفت...

پرنده در آسمان اوج می گیرد
آنگاه که سایه ها بر زمین می رویند

میون این همه سایه شکسته دیگه نیازی به سایه شکسته نیست