جمعه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۵

6-11-85

یه شیرینی فروشی پیری که از در مغازش میری تو و همون اول که واردش میشی اون بغل سمت چپ یه بستنی قیفیه گنده ی میوه ای با کاکائوی زیاد میگیری و بعد یه کم جلوتر سمت راست دو تا نون خامه ای و یه ناپلونی توی بشقاب و یه جبه شیرینیه تر که از هر کودوم که تازه تره بعد اون گوشه سمت راست خاله هه حساب میکنه آقاهه حالتو میپرسه میگی خوبم و یه گاز گنده از بستنیه
از مغازه که بیای بیرون اندازه ی یه مغازه ماشین فروشی و چند تا قدم پایین تر یه کوچه ی سر بالاییه که وسطای کوچه به یه در بزرگ سفید میرسی که گوشه سمت راستش یه پلاکه که روش نوشته یازده
بستنیت تموم شده
در باز میشه و میری تو حیاط میشینی رو صندلی و یکی از نون خامه ایا رو میخوری و از پله ها میری بالا
رو صندلیه ایوون بابا بزرگت نشسته و میری بوسش میکنی و سلام میکنی و بغلت میکنه و میخنده
بعد از در میری تو و داد میزنی
! ســــــــــــلام
بعد از سمت راست هال میری تو راهرو و تا آخرشو میدویی ،میپیچی راهرو پشتی ،اونم تا آخر میدویی و میری تو اتاق آخری و میپری بغل مامان بزرگت و یه ماچ گنده و سلام
یواشکی عروسک رو میزو برمیداری برای خاله بازیه بعد ظهر تو حیاطو
.
.
آب بازیه ظهره تو حوض حیاط خلوت و سرک کشیدن یواشکیه تو صندوقای زیر پله ی زیر زمین
.
.
.
چشاتو باز میکنی
فکر میکنی هنوزم در سفیده سره جاشه ؟
.
.
بعد میگی چی سر جاشه که اون باشه و چشاتو میبندی
.
.
قصه ی شهر ج.ا.د.و
.
.

۴ نظر:

ناشناس گفت...

همین که هنوز حافظه ات سر جاشه خودش جای شکر داره .

ناشناس گفت...

میون این همه وهمه نگاه تو کجایی؟

ناشناس گفت...

inja ke adres dadi,khoneye kie:O bz rafti khoneye mardom adresesho neveshti inja:d shokhi mikonam kheyli ghashang bod

ناشناس گفت...

_ HaMe RafTaN Nasibe MaHaM shoDe TanHai <3