چهارشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۳

Finish

... دلم بدجوری گرفته
ميبينی ؟ هميشه زود عادت ميکنی ،مثل همين امروز، نه ؟
. ميگی نه ولی ميدونم که نه
نه ،نه ميدونی اينجوريام نيست .من حتی نميدونم چی بايد بگم .يه عالمه حرف بودا ولی همش از کلم پريد . ميبينی تورو خدا ؟
ميگم باشه ؟ ميگی باشه! ميگم خب پس چی؟ ميگی باشه ديگه .من که ميدونم نه ،ولی خب باشه ، باشه
زندگی همينه ديگه .قرار نيست که همه روزاش عين هم باشه .هر روزش يه جوره دیگه ، به قول يکی، اين روزا هم میگذره
مثه این میمونه که سنگ لعنتی بمونه تو گلوت و از جاشم جم نخوره
! نه میشه جلوی اومدن آدما رو گرفت نه رفتنشونو بست
... چقدر حرف داشتم که بگم
مثه این میمونه که یکی هی با یه سوزن تیز ،تند تند بزنه تو قلب آدم
مدادمو تیز میکنم بعد آروم آروم شروع میکنم به خط کشیدن . مدادو محکم تر میگیرم توی مشتم بعد تند تر میکشم . یه عالمه خط سیاه . طفلی کاغذه زخم میشه .میشینم بالا سرش گریه میکنم خیسم میشه .. میچسبونمش رو دیوارشاید از دلش در بیاد
...
اعصابم از دست خودم خورده . اعصابم از دست خودم خورده بعد این کاغذ بیچاره ست که باید زخم شه
!
از حرصم با کاتر میکشم رو دستم .یه زخم دقیقا اندازه همون پارگی رو کاغذ
خب حالا بهتر میشه
اما از دست من خون میاد، اون نه زخم من خوب میشه ولی اون پارگی همیشه میمونه
! هميـــــــــشه
دردم مياد ، ميسوزه .اون صداشم در نمیاد
آدمای ضعیف دردشون میگیره
...
دندونامو محکم فشار میدم
دردم نمیگیره دیگه
... حتی به اندازه عمق کل کاتر
؛
“!.. هی فلانی ،زندگی شايد همين باشد ،يک ”

هیچ نظری موجود نیست: