یکشنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۸۳

GoldFish


توی اتاقت نشستی لای پنجره بازه و باد و پرده دارن بازی میکنن
یه نسیم خنکی خودشو رو صورتت خالی میکنه و از خودت خالی میشی
یه حسه خوبیه نمیتونی بنویسیش یا بگیش
به هیچیه هیچی هم فکر نمیکنی
.. اصلا انگاری هیچی نیست که بخوای بهش فکر کنی
!.. حتی تو
بعدش فقط زل میزنی به ماهی کوچولوای توی تنگ
ماهی کوچولوای طلایی
یهو تاریک میشه .. طوفان میشه
میدویی سمت پنجره که ببندیش بعد هر کاری میکنی بسته نمیشه
اصلا نمیدونی یه دفعه چی میشه اصلا نمیتونی پنجره رو ببندی
.. میخوای بری بیرون داد بزنی صدات در نمیاد
انگاری یهو میخوای فرار کنی
برمیگردی تنگ ماهی رو برمیداری میدویی سمت راهرو ،راهروی خونه ما که اینقده بلند نبود
انگاری داره کش میاد با همه وجودت میدویی
میدوی
میدویی
!.. اما انگاری اصلا نمیرسی
فقط میدویی یهو میخوری زمین
تنگ از دستت میوفته توش پر خون میشه یهو همه زمینو خون میگیره
ماهیا تو خون جون میدن و حتی نمیتونی گریه کنی میخوای پاشی نمیتونی
میخوای جیغ بزنی نمیتونی
.. میخوای
نمیتونی
نمیتونی
نمیتونی
. دیگه نمیترسم

شاید خداهه میخواست بهم یه چیزایی بگه
. مه و خون ..
.. حتی رویاهامم تو مه و خون غرق میشن

( .. گ ر ی ه)

هیچ نظری موجود نیست: