شنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۳

That Eventful Night

. مثه این کابوسای لعنتی شدم
. از کابوس بدم میاد و هست
انگاری یه جوریه
یعنی یه جور بدیه
یه عالمه اتفاق میوفته
هر کی یه چیزی بهت میگه بعدش پر میشی انقدر پر میشی که حتی نمیتونی چیزی بگی پس خفه میشی
! همین
انگاری یخ زدم و حتی خدا هم یادش رفته
!! ببین
. حتی خدا
یه دنیاست سیاهه سیاه اما شب نیست
.. بعدش یهو همه جا رو مه میگیره
.. هی میری میری میری اما هیچی نیست
... میخوای جیغ بزنی
انگاری صدات تو گلوت خفه شده
انگاری یکی یه وزنه هزار کیلویی گذاشته رو سینه ت بعدش نفس نفس میزنی
کم کم شرو میکنی به دویدن
میوفتی زمین
انگار همه بدنت بی حسه
حتی نمیتونی بلند شی
میخوای جیغ بزنی یکی بیاد کمک
... انگاری حتی هوا هم نیست
... میخوای با همه وجودت داد بزنی ولی فقط دهنت باز میشه
. و هیچ صدایی از گلوت بیرون نمیاد
جنس زمین مثل باتلاقه مثه یه باتلاق که کم کم میری توش
دستو پا میزنی ولی فقط خونه ،داری تو یه باتلاق پر از لخته خون غرق میشی وحتی نمیتونی جیغ بزنی
هیچی نیست هیچیه هیچی .انگاری دیگه هیچی فرقی نداره
! یه جیغ بلند میزنی و از خواب میپری مثل همیشه
همیشه همینه و من از اینجوری مردن میترسم
میترسم
و
میترسم
و
م ی ت ر س م
و
. . .
ساعت 5عصر یه دختر نشسته توی حموم لبه وان
شیر آب داغ بازه
... صدای آب
، کم کم همه جا رو بخار میگیره
میخواد پاشه یه لحظه فقط یه لحظه .. پاش لیز میخوره .. میوفته کف وان
.. همه جا بخاره ،عین خواباش
دخترک میخواد پاشه ولی نمیتونه و مات زل زده به خونی که کف وان داره جاری میشه
.. میخواد داد بزنه ولی انگاری هیچی نمیتونه بگه
.. کم کم یخ میزنه و حتی خدا هم
... میخواد ... اما
.. دخترک همیشه ازینجوری مردن میترسید

( . . . م ی خ و ام د ا د ب ز ن م )

هیچ نظری موجود نیست: