چهارشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۴

Long Some

خیلی وقت بود جاده م گم شده بود
شایدم من
بهر حال نبود
داشتم میرفتم اما نه مثل همیشه
همینجوری هی بیخودی میری خب؟
بعدش هم هیچی نمیشه
دیدی هی میری آخرشم نمیرسی؟
همینجوری
همش منتظر بودم انگاری
که یه چیزی بشه آخر جاده هه مثل همیشه معلوم نبود یعنی تو یه عالمه مه گم میشد
فقط ایندفعه کنارای جاده هه هم هیچی نبود
همینجوری هی برو برو برو
حتی اصلا نشستم
تا بیدار شدم
بدون جیغ
بدون خون
بدون باتلاق
فکر میکنم ادامه ی جاده هه خیلی بیخود شده
سکوتش وحشتناک تر از باتلاق هاشه که تو خون غرق میشن
تو فکر فرشته سبزه ام
باید ببینمش بهش بگم اصلا دیگه نمیخواد هی هرچی من گفتم بره به خدا بگه
خسته ام
از خوابیدن م ی ت ر س م
حالا باید 2تا لیوان بزرگ نسکافه بخورم که خوابم نبره
. شایدم رفتم دوش گرفتم

هیچ نظری موجود نیست: