سه‌شنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۴

Mislay


یه لحظه چشمامو روهم میزارم
بعضی وقتا مثه الان احساس میکنم برای بار هزارم از کف دستام به دنیا میام
بدون اینکه شمعی روشن بشه
و مادر من هیچ دردی نمیکشه
من هوس بادکنک میکنم
، و کف دستام
. میزارمشون روی صورتم ،خون دماغ میشم
یکی یه جایی یه چیزی رو یادش رفته
و من میترسم تو این هجوم وحشی گمش کنه
! و حالا منو بگو که هی روزا رو میشمرم و ستاره زیادی میارم
، چند وقته حس میکنم بالاخره سفیدی کاغذم باز میشه و منو میبلعه
. بعدش رو ساقه های بنفش رشد میکنم
. و
من
این
رو
د و س ت
دارم
.

هیچ نظری موجود نیست: