شنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۴

party

من از در و دیوار اون خونه لعنتی متنفرم
اینجا اونجایی نیست که من روزا رو شماره میکردم تا پنجشنبه بشه بیام
بعدش هی میچرخم و میچرخم و میچرخم
هنوزم اون راهروی بلندو میدوم تا برسم به اتاقش
نیستین؟
هنوز یه عالمه صدا تو گوشم میپیچه
... هنوز
وجب به وجب اون خونه لعنتی پره از روزای قشنگی که همش تو سیاهای نبودن و تموم شدن گم شد
مادر من دوباره امروز به دنیا اومد
و جشن گرفتیم
... بیست و هفت فروردین هزار و سیصد و
. آخرین بار بود .دیگه پامو تو اون خونه نمیزارم
( دلم برات تنگ شده )

هیچ نظری موجود نیست: