دوشنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۴

Ba Ba

دلت میگیره
دلت خیلی میگیره
دلت خیلی خیلی میگیره
بعدش یه حس عجیبی داری یه حسی که هیچوقته هیچوقت نمیتونی بگیش
حست تو دلته همینجوریم تو دلت میمونه بعدش بیرونم نمیاد
ولی خب داشتن این حس تو دلت خیلی خوبه
خیلی خیلی خوبه
حس اینکه یه بابا داشته باشی که وقتی ساعت دوازده و نیم شب خسته خسته از سر کار میاد خونه
غم تو چشماتو میبینه
بعدش بهش میگی بابا بریم بیرون اونم دستتو بگیره و ببرتت بیرون
همه خیابونای شهرو باهات دوره کنه
.. هی بچرخوندت و بچرخوندت
بعدش دلت امامزاده بخواد ازون جاها که میرن توش گریه میکنن تا خالی شن
خالی شی
.. خ ا ل ی شی
بعدش حتی اگه امامزاده هم بسته باشه و بری از پشت نرده ها خیره بشی به گنبدی که پنجره های سبز داره
حتی اگه مرده که اونجا نیگهبانه خیره بشه به لاکای پات ومانتوی کوتات و موهای ریخته شده توصورتت واخم کنه
خوبیش اینه کسی خیسی چشات رو نمیبینه
تو آروم میشی
. آرومه آروم
بعدش زل میزنی تو چشای بابات بعدش یه حس خوبی داری یه حسی که نمیتونی بنویسیش یا بگیش

.
نزدیکای صبح که میرسی خونه تو دلت پره همون حسیه که نمیتونی بگیش یا بنویسیش ولی خوبه خیــــــلیم خوبه

هیچ نظری موجود نیست: