شنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۴

22

انگاری اتفاقا رو بنگ بنگ میکوبن تو سرت همینجوری هی
. اتفاقا رو بیخیال خیلی وقته که از مهم بودنشون میگذره
خب ببین من وقتی بیست و یک سالم شد حس میکردم یه خیلیه بزرگ بزرگتر شدم مثه همون وقتی که هفت سالم شده بود
! تکراریه ها اما من یه حسی دارم اونم اینکه خیلی بزرگتر شدم
دیشب فرشته هه تو بغلم بود به اندازه ی سینه م . انگاری بعد یه عالمه روز خوابیدم . ازون خوابا که بعدش که پامیشی صبحه یه روز تازه ست . بعد من هی محکم گرفته بودمش یه وقتی که خوابم باز پر نزنه بره
اما خب صبحی که بیدار شدم باز نبود
هوم .. بغضه ترکید یه ساعت دو ساعت .. نمیدونم اما چیزی ازش تو دلم نموند
همین خوبه
دارم بزرگ میشم
بزرگ شدن سخته

هیچ نظری موجود نیست: