من مدرسه که نمیرفتم خیلی آرزو داشتم . یعنی چشمامو میبستم بعد انقده خوشگل میشد همه چی که دیگه نمیخواستم چشمامو باز کنم
بعد من کاغذا رو خط خطی میکردم . یعنی چشمامو میبستم بعد هی خط خطی میکردم بعد چشمامو باز میکردم فکر میکردم خط خطیام همون آرزوهامن . بعد خودم هر کدومو میدیدم میدونستم یعنی چی ولی هیچکی نمیفهمید . فکر میکرد فقط خط خطیه بعد منم به هیچکی نمیگفتم که نفهمن بعد تو دلم میخندیدم
بعد من از تخته سیاه خیلی خوشم میومد . الانم خیلی دوست دارم یه تخته سیاه گنده رو هی با گچ روش بکشم . خانوم آذری لوحه میداد هم خیلی خوب بود من لوحه هامو مینوشتم بعد وقتی مینوشتمشون هی فکر میکردم . بعد هیچکی نمفهمید لوحه هام یعنی چی . همه فکر میکردن لوحه معنی نداره . بعد نمیدونستن که . من معنی لوحه هام رو هم نمیگفتم که
نوشتنو دوست نداشتم . چون آب فقط آب بود . اما جمله سازی خیلی دوست داشتم . از بخش کردن هم خوشم میومد . هیجی کردم هم خیلی خوب بود . بعد هی میگفتم یاسی میشه ی آ س ای
بعد من از انشا متنفر بودم . هیچوقت انشا نمینوشتم بعد صفر میزاشت برام
ازین که موضو بدن بگن راجبش بنویس بدم میومد اصلا ازموضوع الانشم بدنم میاد
نقاشی همیشه خوب بود . همیشه میشد یه جوری خالی شی یعنی وقتی تموم میشد یه چیزی از دلت کم میشد
ریاضی خیلی دوست داشتم . علومم همین طور از اجتماعی هم متنفر بودم مثه تاریخ که خیلی میدوستیدم و جغرافی که حالمو بهم میزد
اما خط خطی رو هنوزم از همه چیز تو دنیا بیشر دوست دارم حتی از بستنی . ازین که بگن طرحاتو معنی کن هم حالم بهم میخوره . اصلا ازین که بگن معنی کن متنفرم
اصلا به کسی چه چرا رنگای یکی دلگیره . به کسی چه که چرا یکی خطاش تنده بعد یهویی گم میشه . به کی چه که یکی چرا خط خطیاش سیاهن
بعد من کاغذا رو خط خطی میکردم . یعنی چشمامو میبستم بعد هی خط خطی میکردم بعد چشمامو باز میکردم فکر میکردم خط خطیام همون آرزوهامن . بعد خودم هر کدومو میدیدم میدونستم یعنی چی ولی هیچکی نمیفهمید . فکر میکرد فقط خط خطیه بعد منم به هیچکی نمیگفتم که نفهمن بعد تو دلم میخندیدم
بعد من از تخته سیاه خیلی خوشم میومد . الانم خیلی دوست دارم یه تخته سیاه گنده رو هی با گچ روش بکشم . خانوم آذری لوحه میداد هم خیلی خوب بود من لوحه هامو مینوشتم بعد وقتی مینوشتمشون هی فکر میکردم . بعد هیچکی نمفهمید لوحه هام یعنی چی . همه فکر میکردن لوحه معنی نداره . بعد نمیدونستن که . من معنی لوحه هام رو هم نمیگفتم که
نوشتنو دوست نداشتم . چون آب فقط آب بود . اما جمله سازی خیلی دوست داشتم . از بخش کردن هم خوشم میومد . هیجی کردم هم خیلی خوب بود . بعد هی میگفتم یاسی میشه ی آ س ای
بعد من از انشا متنفر بودم . هیچوقت انشا نمینوشتم بعد صفر میزاشت برام
ازین که موضو بدن بگن راجبش بنویس بدم میومد اصلا ازموضوع الانشم بدنم میاد
نقاشی همیشه خوب بود . همیشه میشد یه جوری خالی شی یعنی وقتی تموم میشد یه چیزی از دلت کم میشد
ریاضی خیلی دوست داشتم . علومم همین طور از اجتماعی هم متنفر بودم مثه تاریخ که خیلی میدوستیدم و جغرافی که حالمو بهم میزد
اما خط خطی رو هنوزم از همه چیز تو دنیا بیشر دوست دارم حتی از بستنی . ازین که بگن طرحاتو معنی کن هم حالم بهم میخوره . اصلا ازین که بگن معنی کن متنفرم
اصلا به کسی چه چرا رنگای یکی دلگیره . به کسی چه که چرا یکی خطاش تنده بعد یهویی گم میشه . به کی چه که یکی چرا خط خطیاش سیاهن
خط خطیاش مال خودشه . خوده خوده خودش
مهم اینه که اون یکی وقتی رنگ میزاره همیشه رنگاشو با سفید قاطی میکنه
همین کافیه . خطام مال خوده خودمن . کاش میشد اینو بهش بفهمونم که
! از معنــــــــــــــــــــی کردن متنفرم
. هنوزم چشمامو که میبندم همه چی خوشگل تره
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر