چهارشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۴

My Baby

شب بود
ازون شبای خیلی تاریک که آسمونش نه ماه داره نه ستاره . بعد سردم هستا یعنی اونقدر سرد که نمیتونی بدون ژاکت بری دم پنجره
بعد میری از تو کمد لحاف میاری محکم میپیچی به خودت . بعد سرتم میبری زیر لحاف . بعد حالا دیگه هیچکی نمیبینتت
بالشتم رو محکم بغل کردم آروم خوابم برد .صبح که پاشدم هنوز بالشتم تو بغلم بود .بعد بالشته نرم نبود یعنی یه جوری بود چشمم رو باز کردم . بعد اونقدر آروم خوابیده بود که دلم نیومد دستمو جا به جا کنم همینجوری زل زدم بهش
خیلی گذشت نمیدونم شاید یه ساعت دو ساعت سه یا چهار ساعت . همینجوری همش داشتم نیگاش میکردم . خیلی کوچولو بود خیلی
بعد چشماشو باز کرد حالا انگاری نوبت اون بود که زل بزنه به من
اون باید گرسنه ش میشد و من میخواستم بهش شیر بدم . و انقدر شیر داشتم که احساس کردم الان دیگه باید سینه هام منفجر شن
وقتی سیر شد چشماش قشنگتر شده بود . بوی شیر میداد و من حس میکردم که دوستش دارم
فکر میکنم بچه م بود و من هیچوقت نمیخواستم که بچه م پسر باشه
و پسر بود
! و حس میکردم که دوستش داشتم
زمان نمیگذشت
ساعت خوابیده بود و بچه م بزرگ میشد
بچه م خیلی بزرگ شد
. اونقدر بزرگ که مـُرد
بیدار که شدم بالشتم هنوز تو بغلم بود
. و بچه م مرده بود

هیچ نظری موجود نیست: