سه‌شنبه، آبان ۱۰، ۱۳۸۴

Recesing

خیلی خسته بودم
. ... خیلی هم
. ... بسیار هم
راستش خب کاش من بلد بودم .حرفتمو بزنم . و این اولین بار بود که همچین نیازی رو حس کردم
کاش من حرفام رو مثل دفترم تو هفت تا سوراخ قایم نکرده بودم
اونوقت شاید مجبور نمیشدم صبحا ده بار آروم تا شصت بشمرم که بشه ده دقیقه ی کامل تا بتونم دستمال چهار گوشی رو که هر شب تا صبح زیر بالشتم با من میخوابه و صبحا هنوز از خواب بیدار نشده میره تو لیوان آب بالا سرم ، رو از روی چشمام بردارم تا پف حاصل از شب قبل بر طرف شود
و حتما من اونجوری نسبت به همه ی فصل های سال حساسیت نداشتم و صبحا صدایم گرفته نبود
خب راستش کاش من خیلی چیزهای دیگر هم بلد بودم
اما
. ولش کن
الان خب خیلی چیزا که باید باشن نیست
و من خسته ام . خسته تر از اونی که بخوام به این فکر کنم که اون چیزایی که باید باشن چرا نیستن
یه اعتیاد گند به جویدن لحظه های تموم شده آزارم میده . یعنی نه دیگه داره حالمو بهم میزنه
از پنجره ها خوشم میاد حتی با نرده های آهنی
و خلوت بودن اینجا و اینکه حداقل تا موقع افطار که خاله از پایین داد بزنه یاســـــــــــــــی هیچ صدای دیگه ای نیست
بعدش صدای کلاغا که شاید اونا هم میخوان یه جوری بگن که آره پاییز شده
که بـــــعــــــــــــــــــله خودم هم میدونم
و
فکر میکنم احتیاجی به اینهمه قارقار نبود
اون حال بدم زده بالا و یکم سکوت لازم دارم یکم زیاد شاید
نمیدونم
این بالا خوبه میشه بری تو او انباری اتاق عقبی و درو ببندی و هر چی که خواستی داد بزنی سر هر کسی . اصلا شاید سر همه ی دنیا . هیچکیم نمیشنوه
میتونی یک ساعت و سی و شیش دقیقه خیره بشی به ساعت
میتونی بیست و دو تا کاغذ آ3 رو ولو کنی رو زمین و یه عالمه درخت سبز بکشی با قارچای نارنجی خالدار و پروانه های رنگوارنگ
بعدشم همشون رو مچاله کنی و بریزی تو سطل
میتونی اون گوشه ی اتاق عقبی کز کنی و یه عکس قدیمی رو بگیری بغلت و هر چقد که خواستی باهاش حرف بزنی و همه حرفاتو بشنوه
میتونی هم بشینی رو درگاهیه پنجره کوچیکه ی رو به حیاط خلوت و یه عالمه حرفای بی معنی بنویسی
میتونی هم شب بشه و همونجا بخوابی
بدون بالشتت
و بعد میتونی قبل از خواب آرزو کنی که ای کاش همیشه زمان همینجا میموند
میتونی هم چون وقت هست حالا بزاری صبح آرزو کنی
میتونی هم اصلا دیگه هیچی نگی
و کلا میتونی هیچ کاری نکنی حتی میتونی طرحای عقب موندت رو هم به درک واصل کنی
و به درک که امتحان داری و باز هم به درک که قراره چی بشه
و میتونی سر خودتو گول بمالی که نه ، اومدی اینجا که برای امتحان آماده شی و برای امتحان آماده نشی و به درک که برای امتحان آماده میشی یا نمیشی
خاله پیر شده و من هم
اونقدر که دیگه نه اون میره تو حیاط برای باغچه آب دادن و نه من میرم که براش یه عالمه چیز تعریف کنم
و کلا هم چیزی ندارم که تعریف کنم
و خاله اونقدر پیر شده که دیگه براش مهم نیست که همه ی حیاط رو برگ خشک گرفته و حیاط داره جون میکنه
و چون برای من هم دیگه مهم نیست که حیاط داره جلوی چشمام جون میده پس حتما من هم باید پیر شده باشم
و خاله پیر شده اونقدر که دیگه حتی عصرا هم پیاده نمیریم تا پیروک
و خاله کلا پیر شده
و من از دیروز پانزده بار به آینه نیگا کردم
آره خب راستش اینجا خوبیش به اینه که حداقل تا شعاع قابل رویت و قابل شنیدن و حتی حس کردن ، هیچ آدمی نیست
و حتی هیچ نشانی از ارتباط به هر طریق دیگری هم نمیباشد
اعم از تلفن . کامپیوتر . آیفون . ضبط صوت . تلوزیون و حتی رادیو و یا غیره
و کلا هم از وقتی که خاله این بالا رو خالی کرده خیلی خوب شده
و اگر میشد کلاغهای روی اون سرو وسطیه پشت حیاط هم لطفی کنند و خفه شوند و خاله هم افطار من رو یادش بره ، بسی بهتر می بود
پس اینجا خوب است فعلا و برای دوره خاصی از درمان
. هــوم یعنی راستش یه دوره خاصی از خود درمانی
و من چند روزیست نماز نمیخوانم و قرار است تا چند وقت دیگر هم نخوانم
دعایی هم لازم نمیبینم و هر چه تا کنون دعا کرده ام کافیست
ومامان مریم میگفت کسی که روزه بدون نماز بگیره مثه سگه و چون مامان من نبود و مامان مریم بود پس حتما هیچ ربطی به من نداره
خب اینجوری خدا هم برای مدتی من را فراموش میکند و فقط میماند خاله که او هم پیر شده است و کمتر فکر میکند
واگر بگویم دلم برای کسی تنگ نشده است مثل سگ دروغ گفته ام که چون حتما سگ بیچاره هرگز حرفی هم نمیزند چه برسه آنکه بخواهد دروغ بگوید . پس مثل شهرزاد دروغ گفته ام
ظهرها وقتی خاله رو از پنجره پایین تو آشپزخونه میبینم که تنها نهار میخورد دلم برایش تنگ میشود . و جای خالیه گیتی جونم به طرز وحشتناکی درد میکند
! و شاید سه دوست
و راستش دلم برای خدای مهربانی که هر روز سلامم را بی جواب میگذاشت هم تنگ است
و بس


------------------------------------------

: و یادداشتی برای یک دوست
ببخش برای اینکه نیستم
ببخش برای اینکه خداحاظی نکردم و نشد و راستش نخواستم و شاید نتونستم
ببخش برای اینکه تا الان دلم هفت بار برات تنگ شد و هفت خوب است
و از هوای دل لعنتیه من که بگذریم کلا اینجا هوا خوب است
قراره پوست بندازم
یه عالمه حرفم هست که مونده و حجمش داره به انفجار میرسه که حتی داد های تو انباریه ته اتاق پشتی هم کار ساز نمیباشد و باید بیام و بهت نگم و خودت میدونی . با چیزهای که باید بهت بگم و شاید یادم رفت و اونها رو هم نگفتم
نفهمیدی که چی شد
هیچکی نفهمید
هیچکیم نمیفهمه
ولش کن
باید خوب شم و تا خوب نشم قسم خوردم که نباشم
اگر تا ان روز اونقدر پیر نشم که مرده باشم حتما برمیگردم

۱ نظر:

ناشناس گفت...

yasi,ye ghatre ashko chejoori mishe ba kalame neshoon dad?commente man ashk bood,ashk,ashk,mese ghatrehaye baroon,yekam shoortar,yekam daghtar,yekam ghamgintar,ama shabih bood beharhal,ashk....