سه‌شنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۹

30 آذر 89

مثه یه گوی فلزی که مونده بین دو تا سطحی که از هر سمت دفعش می‌کنن. درد داره.
دنبال یه راه فرارم روی زمین یا آسمون
چشمامو می‌بندم
باز می‌کنم
تندتر
محکم‌تر
.
.
تو حق داری ؛خودمم از دست خودم خسته شدم ..

دوشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۹

22 شهریور89

این روزام مثه تیکه های بلوریه پودر شده می ریزه رو تختم ،لبه میز توالتم ،رو فرشم
و هی تند تند از ترس ،جاروشون میکنم
هی ،مــــدام
هنوز دارم تاب میخورم و میدونم که آخرش با سر میوفتم پایین
منتظرم ..

شنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۹

13 شهریور 1389

پلک می زنم، سفید یه زیاد، خیلی زیاد
پلک می زنم، آدمهایی که تو هم دیگه رژه میرن
پلک می زنم، یک دو هشت ده ..
و تویی که یه جایی لای پلک زدنای من از جات تکون نمی خوری
پلک می زنم، یه گلدون آویزون از یه پنجره دود گرفته
پلک می زنم، سیاه سفید سیاه
پلک می زنم، نوک کفشم که گیر میکنه به لبه ی پله برقی
پلک می زنم، تو که سر جات پر رنگ تر میشی
پلک می زنم، کاغذایی که از دستم ریختند زمین
پلک می زنم، صندلی خالیه جلوم
پلک می زنم، کوچمون از پشت توری
.. پلک نمی زنم .. سرازیر میشم از خودم، مثه یه جور سر رفتنه
تند تر پلک می زنم مثه برف پاکن ماشین رو دور تند که افاقه نمی کنه که تازه قطره ها درشت و سریع باشن
سر میخورم روی حاشیه های لبه دار گلدون آبیه
سر می خورم روی خودم
کم میشم از خودم و تو هنوز سر جاتی
با چشمای بسته
آروم آروم روز داره تموم می کنه خودشو
.
.

.

جمعه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۹

12 شهریور 1389

بعضی وقتا هست که ذهنت "سخاوتمند" میشه، بعد بهت یه فضای خیلی بزرگ میده که تو و خودت برین توش، بشینین، دعوا کنین، داد بزنین، حرف بزنین، قهر کنین، حرف بزنین، حرف بزنین ..
و بهد هر کدوم از یه سمت از اونجا بیاین بیرون .
وقتی با خودت نمی تونی از یه سمت بیای بیرون چه جوری می تونی توقع داشته باشی بقیه کنارت واستن ..
تاب می خوریم
.
.
.
تموم.

سه‌شنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۹

9shahrivar1389

اینجوری میشم ؛
وقتی که حجم زندگیم از خودم بیشتر میشه
و
خودمو توش گم میکنم
..
هــــــــــی

چهارشنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۸۹

20مرداد1389

سوسو میزنم
هستم
نیستم
بعد تو یه لحظه بین هیچی احساس خداییم زیاد میشه،
خدایی که اونقدر خسته شده باشه که یه لیوان پر از یخ بهار نارنجی که توش چند تا برگ نعنا هم ریختی هم نمیتونه خسته گیش رو تموم کنه
حتی خواب زیاد
خدایی که دلش تنگ میشه و میشینه پشت پنج دری قدی پر از شیشه های رنگی که پشت پنجره ش یه خالی بدون پایان رو به بی نهایته
خدایی که از خداییش خسته شده و تو فکر اینه که ول کنه و بره
سو سو میزنم
هنوز
میبینی ؟

شنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۹

9mordad 1389

چقدر اون چیزی نیستم که هستم ،مثل صداهای نامفهومی که می شنوی و پشت پلکت میسازیشون
فکرای مات که تهِ تهِ همشون هیچی نیست
چه بد میشه وقتی که میبینی یهویی که یه حجمی رو محکم گرفتی که از گرمای بدنت قطره قطره آب میشه و هر چقدرم که خودت رو منجمد می کنی دمای بدنت پایین تر از حجمت نمی یاد و شروع میکنی به قطره قطره شدن
.. اینجوریام

یکشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۹

3amordad1389

بدترین جای قضیه اینجاست که بخوای از شغلی پول در بیاری که وقتی بین زمین و آسمون گم شدی باید طرحی تو ذهنت داشته باشی که خوب هم باشه و تو خوب نیستی .

.. زمان ذره ذره از لای انگشتات میریزه و تو غرق میشی

"شهر سیاه جادو"

خوبیه تلفن اینه که وقتی یهو بین توضیح دادن طرحت برای تبلیغ آمفی تاتر و پرسیدن تعداد صندلیاش وقتی بغضت میترکه کسی تو رو نمیبینه و ادامه میدی ،

چندتا ؟

3amordad1389

حالا نکه هی بخوام بنویسم که نبینم که کجام
فقط شبیه یه جور فراره
"شهر سیاه جادو"
با منی که همیشه دارم فرار میکنم و یه جایی یهویی یه چیزی محکم پرت میشه تو صورتم و بعد تازه میفهمم برعکس فرار میکردم
.
.
بعضی وقتا که میندازنم تو آفتاب که خشک بشم و چهار تا گیره محکم هم بهم میزنن که نکنه باد بخواد با خودش ببرتم و من تو باد هی میرقصم و یادم میره و یادم میره
.
.
.
. ولش کن

3amordad1389

برای اینکه وقتی دارم گریه میکنم بخوام یکی بغلم کنه
زیادی
"نا متناسبم"

میبینی ؟

جمعه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۹

1amordad1389

خیلی آروم دست خودم رو میگیرم و میرم بیرون تو خیابون می چرخم
می چرخم
می چرخم
یه جایی خودم رو گم میکنم و برمیگردم خونه
با یه حس خالی
صبح که پامیشم باز دوباره دو نفرم که هر کدوم واسه سر به نیست کردن اون یکی داره نقشه میکشه
دو نفر که هرکدوم به اندازه چهار نفر خسته از اون یکیه

.. . هـــــــــــــــــــــــــی

سه‌شنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۹

22tir 1389

قبل ترا من از یه چیزایی خوشم میومد که بعدش ازشون خوشم نمیومد
قبل ترا من هی عوض میشدم هر روز.
الان من از یه چیزایی خوشم میاد و بعد هم خوشم میاد ازشون و هی تکرارشون میکنم و از تکرار کردنشون خوشم میاد و من یعنی فکرای من، رفتارای من و هر چیزی که دورووره منه عوض نمیشه
قبل ترا مجسمه رو میزم که میشکست مینداختمش دور و الان بهش چسب میزنم
من یه جوری احساس میکنم پیر شدم
می دونی؟

سخت میگذره

دوشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۹

21tir 1389

مثل منم الان
که یادم بیوفته که هـــــــــــــی ،
چند وقته از خداهه چیزی نخواستم
اونقدر که یادم نیاد آخرین بار کی بود
کجا بود
چی بود
.
.
دلم میخواد یه چیزی بخوام
یه چیزی که هر چی فکر میکنم نمیدونم چیه
یه چیزی که نکنه
که دلم خوش باشه
که نمیبینه
که نمیدونه
که نمی تونه
.
.
.
!این منم
میبینیم ؟

یکشنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۹

20تیر 89

و الان دقیقا همون لحظه اییه که من میفهمم زندگیم یه دایره س که دور من می چرخه و یه نقطه هی تکرار میشه.
و من برمیگردم به عقب دوباره از اول
و سه بار از یه نقطه ( دقیقا یه نقطه ) گزیده می شم
و جاش دقیقا همون قدر درد می گیره.
"دقیقا"


و دلم یه جور بدی می گیره

یکشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۹

6تیر89

دلم میخواد بنویسم تا این کرم های لعنتی تو سرم انقدر وول نخوردن که بعد تازه که چی
قبلنا بهتر بود
میشینم خیره میشم به هیچ جایی تو هیچ جا
و بعدش هیچ
"هیچی زندگیم زیاد شده"
تیکه های خالی مغزم بهم اجازه پریدن از روشون رو نمی دن و خودم تو خودم خفه میشم

.

.


واقعا میشم که تازه نه که میشم،که شدم ..

جمعه، تیر ۰۴، ۱۳۸۹

4تیر89

احمقانه ترین حالت دنیا اینه که یکی بهت نگه برو گمشو ،بعد تو میری گم میشی
بعد میشینی تا بیاد پیدات کنه
هی تا ده هی تا ده هی تا ده
یک
دو
سه
چهار
پنج
شش
هفت
هشت
نه
ده
ده ..ده ..
و بعدش هیچی
.
.
.
یه هیچی گنده و تو که فکر کنی
و چشماتو میبندی
یک
دو
سه
.
.


(یه چیزی من باید بگم که نمیگم )

چهارشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۸

88.11.20

نمیدونم من دور دنیام میچرخم یا دنیام دور من که هی گیج میخورم و می افتم زمین.
چشمامو میبندم و میشمرم
یک "گوسفند" از روی پل گذشت
روزام رو می بلعم
تند تند ،هی زیاد
و
هی
س ن گ ی ن تر میشم
اونقدر که زنجیری که ازش بالا میرفتم و تقلب می کردم پاره شده
حالا تنها مشقامو می نویسم و هی خط میخورم

سیاه شدم
...
بسه
.
.