شنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۵

2.10.85


یه آدمی همین الانه ،همین جاها داره به موازات پنج وجب از سه جهت وامیره
میفهمی که !؟
رو راست که بخوام باشم میگم حالا چندان فرقی هم نداره
بفهمی
نفهمی
.
.
! خودمو میگم حالا ، نکه بخوام توضیحات اضافه بدما .. نه
! آخیش
حواسمو پرت میکرد آخه هی
زل که میزنه تو چشام یه جورایی گیج میشم ،حواس پرتی میگیرم
حتما باید بخوابونمش رو میز بتونم حواسمو جم کنم
گیج شدم
همه چی یادم میره
تو خیابونا هی گم میشم
وسایلمو جا میزارم
حرفا یادم میره
هی این فکرا یهویی میان میپیچوننم هی زیاد بعد یهو میبینم یه جا دیگه ام
عین اون موقع قبلنا که مدرسه میرفتم
یاسمن
یا
،
سمن
یاسمن
عادت ندارم کسی کامل صدام کنه
بعد به نظرم غریبه میاد
یا
!سمن ؟
میچرخم
( شهر سیاهه جادو )
بعد رد صداهه رو میگیرم و دو دور کامل دور خودم میچرخم
یه لکه ی سیاه میپیچه دورم از سمت چپ و شونه هامو میگیره
!یاسمن ؟
نمیشناسمش .. زل میزنم و سرمو خم میکنم
مهلت نمیده بپرسم شما
!نمیشناسیم ؟
.
.
محسسیان
باز نیگاش میکنم
فکر میکنم
باید خجالت بکشم
! نمیکشم
ابروهام یه کوچولو میاد پایین
آروم گوشه لبم میره بالا
!خوبین ؟
اه چرا من نمیتونم از کلمه ها بهتر استفاده کنم
چطوری منو یادتونه !؟؟
میخنده
محکم بغلم میکنه
دوست ندارم کسی اینقدر بهم نزدیک شه
! انگار میفهمه خوشم نیومد
سریع خودشو میکشه عقب
چشاشو تنگ میکنه
میخنده
! چه خانومی شدی
یه نیگا به خودم میندازم
! چیزی نمیفهمم
نیگاش میکنم
انگاری بازم گیجم
!! چه شاگرد با معرفتی
نمیدونم چی بگم بهش ، میگم عوض شدین
پیر شدم یعنی ؟
میخندم
نمیگم آره
اما پیر شده
هنوزم درس میدین ؟
نه چند ساله باز نشسته شدم
فکر میکنم چه شانسی دارن بچه ها
! نمیگم
.. آها
( شهر سیاهه جادو )
.. چیکارا میکنی ؟ مامانت چطوره ؟ درس میخونی ؟
! مهلت نمیده جواب بدم
حالت خوبه ؟؟
! مرسی
! چه آروم شدی .. باورم نمیشه .. چی کشیدم من از دست تو
!! میخوام بگم منم
.. نمیگم
( شهر سیاهه جادو )
شبیه اون روزی نیست که گفتم من دم پنجره نمیتونم دیکته بنویسم بعد داد زد بعد حواسم رفت بیرون پنجره بعد گفت مدادا رو میز بعد من یهویی دیدم هیچی ننوشتم بعد داد زد .. داد زد
داد
زد
.
شبیه اون روزم نیست که سر کلاس دفتر انشامو محکم کوبید تو سرم و مجبورم کرد تا آخر کلاس بیست صفحه بنویسم
" (من قول میدهم از این به بعد دختر خوبی باشم و تکالیفم رو درمنزل انجام دهم (نقطه "
" (من قول میدهم از این به بعد دختر خوبی باشم و تکالیفم رو درمنزل انجام دهم (نقطه "
" (من قول میدهم از این به بعد دختر خوبی باشم و تکالیفم رو درمنزل انجام دهم (نقطه "
دختر خوبی باشم
خ
و
ب
ب
ا
ش
م
!
خوب باشم ! ؟ ؟
.
.
.
حتی شبیه اون روز که از رو میزش واستاده بودم که قدم به کفشدوزکه برسه بعد رسید یهویی مقنه ام رو محکم کشید اوردم پایین
.
.
!.. هی میگردم تو روزا و شبیه هیچ روزی نیست

خندم میگیره
نیگاش میکنم
هنوزم داره حرف میزنه
حرف میزنه
.
.
( شهر سیاهه جادو )
چقدر کلاغ از رو سرمون رد میشن
.
دستشو باز میکنه
زل میزنم بهش
باز بغل
دستمو یه کم میارم بالا
بوسم میکنه
بوسش نمیکنم
نیگام نمیکنه
نیگاش میکنم
باز یه لکه ی سیاه کوچولو میشه اون دور دورا
( شهر سیاهه جادو )
.
.
.
تو خیابون گم میشم
..

یکشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۵

14.8.85

دینگ
قدم اول
دینگ
قدم دوم
دینگ
...
یه کم بعد نوبت بوق اشغاله
ع ب و ر
هه
زرد
زرد
زرد
بنفش
زرد
زرد
زرد
بنفش
.
سه
شش
نوزده
.
.
.
حتی نه مثل خواب
.
!
.
میدونی ،لغت ندارم بزارم که بگم که چی
میبندم چشمامو که گم نشم
هنوز همون سه قدم فیلی فاصله دارم
!کی شمردنه اونجوری بلده ؟
شاید تو پر و خالی شدنای هر روزه
هر
روز
هر
روز
هر
ر
و
ز
.
.

که هی بچرخی و بچرخی و بچرخی
که هی
..
میشه یکم صبر کنی ؟
میگه همه شو خالی کن تا جا برای پر شدن داشته باشی
!جا ؟
هه
پریه هم عادت کرده هی هر روزدنبال من راه بیوفته تو دینگ دینگ شهر و هی گم بشه و پیدا بشه و خالی و پر
! هیـــم .. فقط ویز ویزاش بیشتر شد
پلک میزنی
یه عالمه قطره ی بارون
پلک میزنی
تصویر یه آدم از دور
پلک میزنی
یه چشم درشت خیره
پلک میزنی
میره عقب تر
پلک میزنی
همیجوری که داره حرف میزنه صورتش اعوجاج پیدا میکنه
پلک میزنی
محو میشه
پلک میزنی
پوف
پلک نمیزنی
دیگه نیست
هـــیـــــــــــس
! هــی
یه عالمه قطره بارونه گم شده
.
.
دینگ
خانوم کودوم ور !؟؟
چپ
.

دوشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۵

8.2.85

بیچاره قاصدکه که دلم نسوخت براش و یه خروار حرفو یه جا ریختم روش"
که تازه حالا حالا ها که خب نمیرسه
ولی خب اگه گم نشه بالاخره که میرسه
هوم !؟
" خوبه دیگه همین
س
ن
گ
ی
! هـــــــه
طفلی هنوز فکر میکنه
که حالا نکه بخواد به جایی برسه ها
نـــــــــــــــــه
شاید حالا همینجوری فقط
فکر میکنه
میدونی ، شاید تردید یا شاید یه چیز دیگه که میتونی بزاری براش
راه میره
زیاد
شهر
شهر
شهر
که تو فرمز سیاهیای دم غروبش میکشی تو یه پنجره ی آبیه بزرگ که یه عالمه نور ازیور و اونورش زده بیرون و
بعدش چشماتو میبندی وگوش میدی به یه صدای آشنا که هرچی بیشتر نزدیک میشه غریبه تر میشه
هــــــــــــــه
نمای بعدی نداره
یا من چیزی یادم نمیاد دیگه
حالا شاید باز شهر
شهر
شهر
سیاهی
زیاد
!
یه چیزی یه جایی از چند لایه تو تر
بدون اینکه ملاحظه کنه رشد میکنه
! یهو
بعدشم هیچی دیگه خودت حدس بزن
یک
دو
سه قدم فیلی
چقدر بدم میاد یکی هی هولم بده
.
.
.



! ادامه داشت : _

یکشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۵

7-8-85

باید عادت کنم
که عادت میکنم
حتی به مرگ زن همسایه
که عادت کردم
که عادی شده ،عادت همیشگیه سکوتش
باید عادت کنم
که عادت میکنم
... حتی به


چهارشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۵

22-6-85

مثه خودمم
که قرار باشه دیگه فکر نکنم
حتی به نیمه ی احمقی که قراره خودشو با من یا منو با خودش کامل کنه که توجیهی باشه برای حلقه های ممتد سیگارش
صورتم رو از قاب عکس روی دیوار برمیدارم و میچسبونمش سر جاش
سرم د ر د میکنه
(مهم بود ؟)
حسی مثل عجیب یا حتی دور
.
.
من به دنیا میام
دوباره
باز
زیاد
.
.
میدونی ؟
.
دیروز امروز
ف ر د ا
چه فرقی داره ؟
( ! نه )
.
.
تاب تاب عباسی
خدا منو نندازی
.
.
مامان من چند سالمه ؟
.
.
نزدیک تر نشو
لطفا
من میخوام بزرگ شم
میشه ؟
خب نه
ولش کن
قول میدم دقیقا از همین فردا بزرگ شم
خب امروزمیتونم جیغ بزنم
! خوبه
میدونی ؟
.. هیچی
تورم با خودم میبرم اونور فردا که بزرگ شدم
نمیخوام گم بشی
میفهمی که ؟
پس نزدیکتر نیا
.
.
بلدی ؟
.
.
.. هـــوم
یادت هست چه رنگی بود !؟
.
.
بابا تو مثه همیشه یه شمع کمتر گرفتی
من یه شمع بزرگترم
...
..
.
حالا
، ت و
چرا دیشب موقع خدافظی دلم میخواست میفهمیدی چقدر
...
!

یکشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۵

19-6-85

میگفت بیچاره زمینیا
چرا !؟
خیره میشد .. میخندید
گفته بودم هنوز پاهات رو زمینه که
دستمو میگرفت میگفت چشماتو ببند
دیوونه میندازمون بیرون از کلاس
! حالیش نمیشد که این چیزا
میبستم
میگفت میتونی برشون داری
آروم برشون میداشتم
اوووووووووو
کجاها که نمیرفتیم
میگفت همینا رو بکش
میکشیدم
خطایی که تو یه عمقی محو میشد
همیشه
.
.
! هنوز
.
.
.
حالا مونده زنی که ازون ور خط میگه ازینجا رفتن
کجا؟
نمیدونم
..
چشمامو میبندم
با دستام میتونم حسش کنم
هنوز
..
دخترک آبی بود .
خب ولی خیلی کمرنگ
آبیی که نود و نه درصد سفید داره
میکشم
میخندم
!.. هـــه

پنجشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۵

15-6-85

حالا نه به اینکه هی همه جا رو زیرو رو میکنی که کو ؟
آخرشم نیست که نیست
نه به اینکه هی تو دست و پاست و همش باید مراقب باشی یهویی له نشه
همین کوچولو رو میگفتم
بزرگتر شده ولی
هی بدو اینور بدو اونور و کلی کار که یهویی ریخته سرت و آخر شب که یهویی موقع خاموش کردن چراغ نیگات میوفته بهش که زل زده
که بعد بخوای یه چیزی بگی که اصلا هی هرچی فکر کنی نفهمی اصلا چی میخواستی بگی
چراغو خاموش کنی و هول هولکی بخوای بری رو تخت و با کله بخوری زمین
بعد به خودت قول بدی این دفعه آخر باشه که دمپایی تو نمیزاری سر جاش
مثه دیشب یا پریشب یا حتی همین فردا
کم کم این قولم میزارش رو قولای هر شب قبل خواب و تا که بیای چشماتو ببندی ، باز چشماش
چشماش بزرگ میشن
بزرگ و بزرگتر اندازه ی کل سیاهیه پشت پلکت
چشماتو باز میکنی و حضورش سنگین و سنگین تر میشه
ببین خب سخته یه جایی تو زندگیت حس کنی این فرشته نگهبان سمت چپیت احتیاج به مراقبت داره
بعد حتی نتونه برات حرف بزنه
! هی

دوشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۵

6.6.85

به فاصله ی یه خلاء کوچولو تو اینهمه هیاهو
به فرصت یه پلک بهم زدن یه عالمه صفحه ی ریز و درشت از جلو چشمات رژه میرن
خوب
بد
این ور
اون ور
.
.
فرصت کم میاری
نه
ده
یک
سه
صبح
ظهر
شب
صبح
شب
روز
.
.
فردا
.
.
د ی ر و ز
.
.
همه چیو میشه جم کرد
اما خالی نه
ن
ه
هنوز یه عالمه خاطره اینجاس
یه عالمه صدا
.
.
با چند تا شبح دوست داشتنی که میشد هنوز صدای پاشونو لمس کرد
بعد همه جارو میگردی
زیاد
هی
خوب نیگا کن
حرکت سایه ها رو میتونی حس کنی
سایه رو چه جوری جم میکنن ؟
هــوم
.
.
.
.. میدونی
حس میکنم تو زیر زمین قایم شده بودن .. سمت چپ زیر پله ها
میبینی چه زود تموم میشه ؟
صد و پنجاه
.
.
بیست
.
هفتاد
هی آقا اون شبح ها فروشی نیستن برو بیرون ازاینجا
.
.
هی با توام
.
پنجاه
.
.
سی
چهارصد
.
.
هشتاد
.
.
.

پنجشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۵

پنجشنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۵

30-4-85

هنوزم خورشید هستا
و هنوزم ماه دوره
که تو
که
به
درک
که
باور میکنی یا نمیکنی
که
!.. هنوزم
هی
هی
هی
..
یه آرامش زیاد
! حتی ابدی
مسخره ست نه ؟
هنوزم بلد بود برقصه
!! باور نمیکنی
! حرفم میزد و دلش هم تنگ شده بود
جادوگر لعنتی
چقدر باید بگذره ؟
نه نه
ممکن نیست
و کم کم انگاری حالا صدای رد شدن پر شده از همه جا
اووووووووووو
! بیچاره دختره
بعد من هر چی که هی فکر کردم هیچی یادم نیومد
حتی اینی که جادوگره رفت سمت جنگل یا دریا
از همون موقع گمش کردم و این فرشته هه حواسمو پرت کرد
! هی
حالا هم که یه عالمه وقته فرشته هه رفته تو آسمونا گم شده
میبینی تروخدا
حالا هیچکی هم نیس من بپرسم که
خداهه هم که انگاری خیلی خسته س
یعنی حقم داره ها
خب منم ورد میخونم
هنوز یادم نرفته
باور میکنی ؟
هـــــــی
هیچی اصن ولش کن
بازم نیگهشون میدارم
بلکه پیداشون کنم دیگه
کسی چمیدونه حالا

29-4-85

روزا تموم میشن
بعد یه چیزایی ازشون میمونه که نمیدونم ولی انگاری که حجم دارن
میدونی که
هوم
! حالا تموم نشو
من
هنوز
..
( ! ه ی چ ی )

شنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۵

17-4-85

پره لکه بود
.. خیلی زیاد
مثه اینکه هی حالا بکوبن تو سرت
زیاد
با صدا
میگیره و میبیرتت
که معلوم نباشه که پر بشی که ندونی
از یه جایی پر میشی که یه حفره کم کم ازت کم میشه
لکه های خالی
لکه های پر
چرا نمیتونم درست بگم ؟
ببین پر میشی از لکه های خالی
که هی میکوبه
ولش کن
نمیخوام اصن
خداهه نصفه شب که میشه همه که میخوابن تو هم بگیر بخواب
! لطفا
نمیخوام بیدارم کنی
میفهمی ؟
یه چیزی میشه
میدونم
میشه ندونم ؟
گرفت تیکه تیکه ش کرد
نیگا نمیکرد
خودم دیدم
گوشامو میگیرم
چشمامو میبندم
همه ی بدنم شرو میکنه به لرزیدن
میپیچه تو بدنم
دستامو محکم میگیرم دورم
باز
هنوز
..
میپیچم
میپیچم
.. می

پنجشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۵

8-4-85

به اون روزی فکر میکردم که یه آدمیه
بعد یه عالمه از من گذشته
اون آدمه همینجوری داره میگرده
بعد اینجا رو پیدا میکنه
خب ؟
بعد ولی اینجا و من خیلی وقته که گم شدیم
هیچی دیگه
! همین
حالا مثلا هزار ساله دیگه
! هه
نه ؟
صد سال
نه ؟؟
..
!پنجاه ؟

چهارشنبه، تیر ۰۷، ۱۳۸۵

7-4-85

همچی که چشاتو وا میکنی
تازه میفهمی خیلی وقته از آرزوهات گذشته
خیلی وقته جاهارو گم کردی
حالا فقط دور و ورت پره از ماکت
قشنگ
شیک
رنگی
خوب
با مارکای معتبر
واقعنی
فکرشو کن
دست که میزنی میوفتن
بعد
مشت میکوبی
لگد میزنی
به همشون
همه ی همشون
خب خسته میشی
میشینی و نیگا میکنی که آآآآآ
همه چی فقط ماکت بوده
ماکتای پوشالی
! هه
چقدر خالی
من ازین سایه هایی که دورو ورمه
م ت ن ف ر م
.
.
باد میزنه
زیاد
هوا عوض نمیشه
چرا ؟
خداهه ؟؟
.. بیا معجزه کن
.
.
! عجب
خب میدونی
من جرات نکردم سمت آخریش برم
شروع کرده به لرزیدن
از ترس افتادنش
! دارم فاصله میگیرم
کم
کم
کم
...

سه‌شنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۵

6-4-85

مثه یه حس عجیب
مثه یه جوری که نتونی بگی
که گفتنی نباشه شاید
که بخوای بگی
یا
که نتونی
که نتونی
که نتونی
...
! هی
میخوام داد بزنـــــــــــــــــــــــــــم
من میفهمم
باور کنین لعنتیـــــا
میدونی ؟
هیچی بدتر از یه لایه نیست
که آروم آروم
همه ی قلبتو بگیره
( ن ف ر ت )
! هه
حالا فکرشو کن که لایه هه داره ضخیم میشه
یهویی
زیاد
خب؟
بعد کم کم شروع میکنی یه یخ زدن
از تو
زیاد
.بعد میری تو حاشیه رنگ جاده هه
کسی نیست
هیچکی
خاکستری
خاموش
خلوت
.
.
خلاء
..
میری و میری
دستت میره سمت سایه ها میریزن
آدما رو میگم
! نه ببخشید
سایه ها
پوشالی ان
دست لازم نیست
! با فوتم میریزن
هه
ولشون کن
.
!


چرا باز نیستی تو؟
آهــــــــای با توام
:( کوشی خداهه
.
.
یکی بود
یکی نبود
زیر گنبد کبود
...
میگیش ؟
نبود
.
.
دارم کنار میام
خب راستش بدمم نمیاد ببازم
میدونی که؟
مهمم نیست
من دوستش ندارم
اونم منو
لایه هه رو میگما
خب ؟
اولش قرار بود بهم عادت کنیم
بعد ولی شعور نداره انگاری
مثه ملکه یی که میدونه همه ی کشورش داره محاصره میشه و
لم میده رو صندلی
چشماشو مینده
لیوان آبشو مزه مزه میکنه
آروم سر میکشه
از پنجره ی روبه روش
به آسمون خیره میشه
چشماشو رو هم میزاره
اتفاق خاصی نمی افته
سکوت
اونم منتظر هیچی نیست
! ه ی چ ی

فقط
یه وقتایی
نفسش میگیره
. همین

پنجشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۵

1-4-85

راستش مثه یه پوسته ی جدا میمونه
که میگیری میکشی رو صورتت
بعدش سعی میکنی همه چیز تغییر کنه
چون چیزی تغییر نمیکنه
بعد تو همینجوری زیاد سعی میکنی
اینجوری دیگه کسی نمیبینه که اون زیر داری آروم آروم ترک میخوری
ترکای زیاد
کسی چه میدونه
سرعتمو زیاد کردم
خیلی زیاد
دارم رد میشم
هنوز
خوبه
باور میکنی ؟
میگفت نمیشه
بعد الان دارم تمرین میکنم
خیلی زیاد
هوم
چشما
چشمای لعنتی
چرا هیچوقت خالی نمیشن ؟
! خیلی وقته که کسی تو چشمای کسی نیگاه نمیکنه
..
هنوز دارم تمرین میکنم
.
.
نمیفهمی
و
چه
! خوب


چهارشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۵

17-3-85

این لنزهای لعنتی هم نتونستن جلوشونو بگیرن
بازم هر چی که من میگم نه
میگن آره
داد میزنن آ ر ه
سرمو میندازم پایین
.. هه
چشمای احمق من
! نمیفهمند
عینکم رو آروم از روی سرم میارم پایین
حالا از پشت عینک هنوز هم تا میگم نه
! داد میزنن که آ ر ه
آروم سرمو میارم پایین
لبامو محکم فشار میدم رو هم
گوش میدم
سعی
میکنم
که
گوش
بدم
بعد
. میرم
میدونی ؟
سرت که پایین باشه هیچکی تو چشات نیگا نمیکنه
هــــــــوم
.. فقط مونده بود آینه
که چند وقته پشت و روش کردم
هــه
فرقی نداره
هنوزم
میگذره
حتی
!..

سه‌شنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۵

16-3-85

حالا تا زل میزنم به آینه
کم کم شروع میکنه به محو شدن
! هی .. هی
بعد که کسی توی آینه گم میشه
نیست
چند روزه
هــوم
یعنی باور کنم که گم شده ؟
..
:( خب هیچی
.
. .
. . .
همینا
هیــــــــــــس
حالا خب
آهسته تر بگو
.
.
.
گوش میدادم
..






! هی
با شما هستم
این خیلی بده که نوشته های کسی رو کپی کنی
میدوستنی !؟

شنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۵

6-3-85

میان
میرن
میدونی ؟
دوستشون ندارم
روزا رو میگم
میدونی !؟
تموم میشن
! میدونم
تموم میشم
میدونی ؟؟

چهارشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۵

دوشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۵

..

بین من و تو و فاصله هه
تو که رفتی
!.. هه
دلت واسه منم نسوخت
.. چه برسه فاصله هه
دلم نیومد فاصله هه رو تنها بزارم
میدونی ؟
داره بزرگ میشه
اونقدر که حس میکنم
یه کمه دیگه خودش میتونه تنها بمونه
هوم
خوب نیست

یکشنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۵

..

نبودم
حتی توی خودم
میخوام برگردم
هر چقدر
د ی ر
لعنت به من
اگه یاد نگیرم
فاصله م رو حفظ کنم
یه جایی دارم غرق میشم
میدونی ؟
چقدر فرصت دارم
تا
عبور ؟
من جا موندم
ساعتم میره جلو
هــــــــــــــــی
واستا برسم لعنتی

..

جمعه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۵

In The Hell !

بودی
اندازه ی دلتنگیه من
خب دلم میخواست حرف بزنی
حرف میزدی
صداتو نمیشنیدم
داد میزدم
صدامو نمیشنیدی
دستمو اوردم جلو بگیرمت
گرفتمت
میشنیدی
میدونستم خوابم
گفتم برو
نمیخواستم
نفهمیدی
رفتی
نبودی
گم میشدم انگاری
سیاه
ساکت
س رد

کوشی ؟
آهــــــــــــــای
نمیخوام
برگرد
میشه ؟
میدونی
دیر میشه ها
خیلی دیر
:(( خـــــــیلی

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۵

Heeeeey ..

آهای خداهه
کجایی ؟
میدونی
دلم گرفته بود
فقط همین
زیاد
زیــــــــاده زیاد
هی
خیلی وقته خوابام غرق نشدن
خودم شدم تعبیر خوابام
میخوام برگردم توشون
هی خداهه
آهــــــــــــــای
میشه آرزو کنم ؟؟
هوم
میخوام
خـــوب
خب ؟
خداهه !؟
بیا
فقط یه بار
بیــا
:( بیــــــا دیگه
میشه ؟؟
ببین
گم میشما
الان گفته باشم
بعدا نگی نگفتی
دیگه ام نمیگم
میدونی ؟
دیر میشه
.. میدونم

جمعه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۵

Happy Birthday !

میدونی؟
دلم تنگ شده
انقده باهات حرف دارم که انگاری هرچقدم بگم بازم کمه
برای بوسیدنت
برای بغل کردنت
:( برای خیــــــــلی بغل کردنت
اونقدر محکم که حتی خدا هم زورش نرسه ببردت
دلم قصه میخواد
بگی
بگی
بگـــــــی
وسطاش سرفه ت نگیره
نفست بند نیاد
بعد اسپری
یک
دو
..
راستی خدا چه شکلیه؟
دیدیش ؟
نیستی
بزرگ شدم
! زیاد
خواب دیدم بغلت کردم
تو خواب خوابم برد ، بیدار که شدم نبودی
خوابم پره سیب بود
سیبای سبز
ترشه ترش
میخواستم بگم تولدت مبارک
نبودی که
:( نیستی که
...
میدونی ؟
دوست دارم
زیاد
.. هنوز

جمعه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۵

Volume

خب مثه این میمونه که تو نیستی
نه یعنی اصن نیستی
بعد یهویی میای
کم
کم
کم
حجمت بزرگ میشه
همینجوری هی
بزرگ و بزرگ و بزرگتر
تا یه جایی که خیلی زیاده
اندازه همه ی قلبم
بعد خب
یهویی نیگا که میکنم
میبینم حجمه هست
تو نیستی
حجمه خالی از تو
آزار دهنده س
خداهه ولی خب خوبه
هنوزم خیلی خوبه حتی با اینکه خیلی پیر شده ها ، بازم خوبه
، یه اندازه ی زیادی
قلبتو بزرگتر میکنه
جای بیشتری داری تا خورد شدن
ترک شاید
، ولی خورد
نه
نمیذاره
نمیذاره خورد شی
اونقدر نرم میشی
که هیچی نمیشکنه
حالا دارم به حجمه فکر میکنم
تا سه
روز
هفته
ماه
جای حجمه رو انقدر بزرگ میکنم که حجمه گم شه
شایدم حجم بزرگتری بسازم
! کسی چه میدونه
یه چیزی مونده بود
میدونی ؟














ت و
خیلی
ب د ی

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۵

Babay !

مینوشتم
زیاد
بعد پاک کردم
خب بعد باز نوشتم
باز پاک کردم
یه کم فکر کردم
دفعه بعد یه جورایی دلم خیلی میخواست پاک نکنم
تیکه تیکه ش کنم
نشد خب
پاکش کردم
بعد ننوشتم
تصمیم گرفتم که دیگه ننویسم
بعد تصمیم گرفتم الان دیگه ننویسم
بعد دیگه تصمیم نگرفتم
نمیدونم که بعدا چیکار کنم که
الان نمیگم خب دیگه
بعد
ا
کسی چه میدونه
...
یکی بره منو یه جا قایم کنه
بعدشم یادش بره کجا
:( لطفا

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۵

Flawing ..


میگذره
چند سالی میشه
به گمانم هفت یا هشت
فقط تو همین لیوانه نسکافه میخورم
همین که افتاد و ترک خورد
هنوز نشکسته
امروز
یا فردا
! به هر حال منتظرم
اولا لبه هاش طلایی بود
حالا همش رفته
. فکر کنم تو دل من
ترکه توشه از بیرون معلوم نیست
خوبه
. کسی چه میفهمه
، گفت بود راستی
!ترک رو هم میشه خورد ؟
گفته بودم
دارم میخورم
کم
. کم
بازم میگفت
نفهمیدم
. رفته بودم
سایه ی سفیدم تموم شد
. شکولاتایی که سحر داده بود هم
آینه کوچیکه از از دستم افتاد و شیکست
تازه داشتم میدیدم که یه عالمه شدم
مامانی زنگ زد
خونه مامان بزرگمو فروختن
بعدنا دلم تنگ میشه
تموم شدنا عادی میشه
خیلی خب
کم کم به یه جاهایی رسید
هوم
قصه مون رو میگم
ولش کن حالا بمونه بعدا
خب آره
میگفت
هر چقدم که هی خودمونو گول بمالیم
که نه
یهویی میبینیم چقده دور شدیم و رفتیم
چشمامو میبندم
چه مه ای میگیره همه جارو
چشمتو باز میکنی
مثه ندیدن میمونه
با یه صداهایی که هی تو هم گم میشن و میپیچن
بعد خودمو ول میکنم یهویی
تازه میفهمم
یه گوشه ای دارم کم کم رنگ زندگیم میشم
یکی بیاد بعدش منو خط خطی کنه
" لطفا "
، میدونی
بدون
ت و
بازم
میگذره
هرچقدم
ب د

جمعه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۵

:)

یه دایره ای هست
بزرگ
میچرخمش هی
یه عکسی بود دیده بودم
قدیمی بود مال یه عالمه بعد
اولش بود توی فنجونه همینجوری هی حالا
سایه میگیره همه جا رو
سایه ی زیاد
چشممو باز که میکنم
شن
ماسه
صدای باد سرد
چشممو ببندم باز فنجونه و لیوان خالی که یهویی میوفته
چشمامو میبندم نمیبینم
صدای شیکستنش تموم نمیشه
هی تکرار میشه
تکرار میشه
..
هنوزم یه چیزایی هست
که یادم نرفته باشه
حالا
باز
دیگه یادم نیست
چشام باز بود یا بسته
کسی چه میدونه
بودم یا نه
کسی ندید
هیچکی
حالم بد میشه
خیلی
دوباره
مثه تنگ آبیه که پر و خالی میشد
از جلو رفتن خسته میشم
شاید اگه بال داشتم میرفتم بالاتر
حالا که ندارم
میرم پایین تر
تو یه عمق خالی
بوی خاک
بوی زیاد خاک خیس
چشمامو میبندم
هنوز پر سایه ام
چشمام باز میشه
لیوان خورد شده ی پر از سایه
سایه هایی که میچرخن
میچرخن
می چ ر خ ن

یکشنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۵

Hey .. hey ..




یه جایی توی توی توی دلمه
یه جایی که قشنگ منقبض شدنش رو حس میکنم
منقبض میشه و میسوزه
م ی س و ز ه
با یه لرزشی که میدووه زیر پلکام و آروم میریزمش تو دستام که نکنه کسی ببینتش
خط فاصله
نقطه
گریه
زیاد
خفگی
هیس
هـــــــــــیس
هــه
همین

سه‌شنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۵

EXP ;

تاریخ مصرف داره
همه چی
از شیر و ماتیک و لنز من بگیر
تا دوست داشتن و عشق ِ تو


، هیم
خب
بالاخره یه روزی ، روزه انقضاست
دوست داشتنی که بوی موندگی و فاسد شدنش بزنه بالا رو هم نمیشه نیگه داشت



آها راستی
هی ، تو
..
. هیچی

عوض شدم
هـه
شایدم عوضی
! مراقب باش
. همین

چهارشنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۴

Anybody ?!

هــوم
خب راستش دنبال یه آدمی میگردم
، خیلی زیاد
که یه عالمه قصه بلد باشه
یه عالمه ی زیاد که هیچوقتم قصه هاش تموم نشه یهویی
بعدش دیگه
هیـــــــم
آها خب معنی حرفای منم همون جوری که هستن بدونه بعدشم من دیگه براش نگم که خودش آخه بلد باشه
بعدش ولی فقط قصه میخوام
ازون قصه خوبا که آدم حالش خوب نیست که اصن حالش خوب نیست بد دیگه اصن نمیفهمه که حالش خوب نیست که یادش میره یهو
از همونا
یه عالمه
خ ی ل ی

هیچکی نیست ؟
هیچکی
:(

سه‌شنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۴

...

هیچ حرف دگری نیست که با تو بزنم
تو
نمیفهمی
اندوه
مرا
نه
نه
نمیفهمی
تو
تو
تو
.
( تمام )

شنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۴

My Good God ..

حس خالی شدن از چیزای که زیادی ، زیادی ان
و بس بودن
و کاش بودی و حرفی برای گفتن نبود
و چقدر حرف دارم
. که شاید .. باید ، خالی شن
و چه حس تلخ خوبی دارم
و دردی مقدس از چیزی مثل ، رسیدن
داشتن
بودن
. و پر شدن از پرستش
و بعضی چیزا هست
که نمیشه بودنشون رو نشون داد
.. حتی وقتی که از بودنشون اشباع میشی
درد
ترس
بدی
غ ص ه
.
..
...
خدایی هست
که میبینه
( ! حتی حالایی که خیلی پیر شده )
فرشته ی کوچولویی که میره تا به خدایی سلام برسونه که میشه نه برای عظمتش
نه برای ترس
و نه برای درد
که برای خوب بودنش
یه عمر در برابرش سر از سجده بر نداشت
و پرستشی
خیلی
زیاد
برای خدایی که بود
که هست
هنوز
زیاد
خوب
خوب
خوب

شنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۴

84.12.6

یه جایی مثه هیــم ،یه گوشه ی دنج
یه دیوار محکم و بلند برای تکیه دادن و
همین
. که نه زیاد ، که نه کم
بعد از یه روز شلوغ و کلی خیابون و کوچه پس کوچه های پر از زمستون .. بدون حتی یه ذره هوای عید
هیم .. که نه زمستونه زمستون که پره از سرما و برف و کلاغ
زمستون گرفته .. آفتاب سرد . با آدمایی که نیگاه نمیکنن و رد میشن و انگاری که زمستون یه جایی پشت چشماشون یخ زده
استادی که توی کلاس زیر زمینیه سرد و نیمه تاریک از آسمون آبی و بزرگ میگه و شاگردایی که چشماشون بسته ست وهر کدوم یه جوری دارن به ابرای آسمونشون شکل میدن
با یه شاگرده بدی که جدا و تک اون گوشه تو تاریکیه کامل نشسته و نگاهشو میدوزه به مورچه ای که بدون آسمون و ابر داره میره ،کسی چه میدونه .. شاید خونه ش
.. میره و میره و میره و


کلاس تموم میشه .. استاد رد میشه و هیچوقت نمیفهمه که چه راحت آرزوای مورچه کوچولویی رو که داشت میرفت و میرفت و
! برای همیشه ازش میگیره
.. هی
حالا چه طرحای خالیی دستای منو منتظرن
که چه سیاه میشم از خودم
از روزا
.. از
، و زندگی
.. که باید یه لحظه ای شاید یه کم سفید تر ، صبر کنه

! هه

شنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۴

84.11.29

گفتنییا یی که هی جمشون که نکه بخوای ها ، نه .. اما خب همینجوری جم میشن
غریبه میشه یهویی حتی همینجای لعنتی
! که هه
قدیمی که نه
خب
کهنه
های پشت شیشه و آدم برفیه هنوز درست نشده و شاخه های احمق درختا که تازه تو زمستون که باید برگ داشته باشن که نلرزن ، لخته لختن
یا شایدم مثه من که وامیستم اونجا و خیره ، احمق تر از برگا
بعدش از پنجره خیره میشی به آدم برفیه هنوز ساخته نشده ت و چشماتو میبندی و برای آدم برفیه شعر میخونی
آدم برفیت نیست که تازه شاید هیچوقتم نباشه
یا حتی اصلا نری بیرون که به دنیا بیاریش
فعلا که مونده تو دلت
! که هه
بعدشم به سرم که بزنه آدم برفیمو به دنیا بیارم فکر اینکه باز یه روز از خواب پاشم و بدون خدافظی رفته باشه وامیستونم سر جام که باز همینجوری هی خیره میشم
.. و
راستی یه قصه بود که تموم نشد
گفتم که حالا باز یه کمشو بگم که کسی چه میدونه اومدیمو آخریش بود
تا اونجایی رسیده بودیم که کلاغه رفت
کلاغه رفت و دوره دوره دور شد
تو اون دور دورا رسید به آدم برفیه
روز و شب
بازم روزو شب
بازمه بازم روز و شب
کلاغه همیشه باید میرفت
آخه کلاغه موندنی نبود که
تو هیچ جای هیچ جای هیچ جا
میدونی که ؟
اما طفلی آدم برفیه
مثه مترسکه نبود که بیچاره
هی هر چی کلاغه نقطه تر میشد ، آدم برفیه کوچیکتر میشد
کلاغه و آدم برفیه با هم گم شدن
تو یه فاصله ی خیلی دور
اما دیگه الانه هیچکدومشون نیستن
آها راستی مترسکه ، طفلکی هنوزم واستاده
منتظر
همینجوری
هی
..

پنجشنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۴

Babye

باور نمیکنم
نه
باور نمیکنم
..
شروع میشه
یک
دو
یه عالمه
.
.
.
دلم فرشته مو میخواد که باشه که نیست که دستمو بگیره که بغلم کنه که بگه تموم شد که ببرتم یه جای دور
دوره دور
نه جاده داشته باشه
نه آدم
نه آسمون
نه سفیدی
نه سیاهی
..
دلم یه جایی میخواد
امن
آروم
تاریک
تنها
محو
مثه یه گور
وسط یه کویر
..
باور نمیکنم
نه
باور نمیکنم
دل ضربه ای رو
که
غ ر ق
شد
باور نمیکنم
نه
باور نمیکنم
قصه ای رو
که
ت م و م
شد
و
خدایی رو
که
برای
ه م ی ش ه
! خوابید
..
و
تویی
که نیس - تی
،
منی
که حتی
باور نمیکنم
نه
باور نمیکنم
نمیکنم
.
.
خط فاصله
نقطه
تموم
.
هی
هی
هی

ازین حس لعنتی دارم میترکم
حس میکنم گم شدم
! گوشه اتاق خودم
من از صدای تگرگ میترسم
آهــــــــــــــــای یکی نیست منو بغل کنه
بگه تموم شد ؟
بعدش تموم شه
تروخدا
تروخدا
ت
ر و خ د ا

یکشنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۴

If you ..

شاید
گم
شاید هم
که
خیلی گم
خیلیه یه عالمه
که بیشتر
که نمیدونم
. نقطه
سر خط
دوباره
.. شاید
باید که باشی
که بشینی
که نه
که فقط باشی
که یه عالمه بگم
که نه
که نگم
که بدونی
همه شو
همه ی همه شو
که چه جوری
که نمیدونم
نقطه
سر خط
کلمه هایی
که تو ان
تو
ویرگول
نه
خط فاصله
من
منی
که ترسیدم
که همیشه
از
خودم
خوده لعنتیم
دستای لعنتیم
صورته لعنتیم
چشمای لعنتیم
حرفای لعنتیم
صدای لعنتیم
کلمه های لعنتیم
فکرای لعنتیم
..
من
من
من
منه لعنتی
اما ولی خب یهویی میشکنه
یا ترک
یا هم شاید فقط میلرزه
که نه از سرما
که نه از خشکی
که از دل-تنگی
" ... "
که تو زبون نمیاد
که نه حتی تو نوشته هم نمیاد
که توی دلته
که یهویی که نه
کم
کم
جم میشه تو چشاتو دلتو خیسه خیس میکنه
حس غرق شدن
تو خلاء
، سقوط
تو سیاهیای دلهره
دلهره
دل ضربه
خیره ی خیره
که نه من
که نه تو
که هم ما
گمه گم
که از یه جایی پرت میشی تو یه جایی
نه که مثل خلاء
، نه
که مثه جایی
که از یه چیزی اشباع شده
که نفس نیست
که هوا نیست
که نیستی
نیس تی
که من
با
کلمه هایی
که تو ان
که نه یه بار
که نه صد بار
که خیلی
که تکرارش
تکرارش
تکرارش
با حسی
که میپیچه
که خیلی
با خطهایی
که ضربه میشن پشت چشام
یک
دو
هزار
خیلی
..
که
دلم
که
داره
که
غ ر ق
میشه
همینجوری
هی
هـی
هــی
زیاد
که
نمیدونیم
ن
م
ی
د
و
ن
ی
ی
ی
ی
ی

جمعه، دی ۳۰، ۱۳۸۴

Nobody ..!

یه وقتایی که خودتو میبندی
محکمه محکم
با دلیلایی که خودتم نمیفهمیشون
پرهاتو میکنی و
بعد یه گوشه کز میکنی
اونقده که هوا تاریک میشه
بعد یهویی سرتو بر میداری دلت میخواد دنیا تا آخره آخرش بمونه همینجا و سرتو بزاری رو پاهاتو زانوهاتو محکمه محکم بگیری بغلت
باز دنیات میچرخه و میچرخه تو همون اتاقک لعنتیه بدون پنجره و در
میدونی ؟
دلم هیچکیو نمیخواد
دلم خدا میخواد
که بیاد
که باشه
که نپرسه چه مرگمه
که بدونه
که هیچی نگم
که بدونه
بعد برم بغلش و آروم بخوابم
بعدشم دیگه نباشم
یا حتی شاید یه حجم خالی
سیاه
تاریک
سرد
ت ا ر ی ک
یا
کدر
..

یکشنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۴

Panting ..

فکر نکنم توام خوشت بیاد
یعنی توام که نه
تو
تویی که میتونی هرکی باشی
تویی که میتونی هر کی باشی اما من نیستی
چون منه احمق روانی خوشم میاد
!هه
بعدش تو نمیدونیم که
از دیشب تا حالا
چشمام خواب نشدن
مثه
حرفام که کلمه نمیشن
یعنی میشنا اما اون کلمه هایی نمیشن که من میخوام
مثه خطام
تنها چیزایی که همونی میشن که میخوام رنگام ان
رنگام همیشه خوده خودشونن
و میشه دوستشون داشت
حالا به درک که کسی خوشش نیاد
یا بیاد
البته خب خیلی چیزا رو میشه دوست داشت
مثه اون سیاهایی دوره ته تابلو ها که شبیه هیچی هم نیستن
یا سیاهیایی ته دریا اونم وقتی که مه میگیره همه جا رو
یا حتی اصلا مثه شیشه ی خالی عطر گیتی جونم
کسی چه میدونه
بعدش دوست داشتن رو که خیلی بزرگش میکنم میشه تو
یا من
نمیدونم
اما خب همینجوریا
شمع میخوام با سقا خونه هه
یکی از شمعام مونده هنوز
اما من هفت تا میخوام
هفت تا شمع
که یکیشون رو خاموش نیگه دارم تا دفعه بعد با پنج تای دیگه روشن کنم که باز یکیشو نیگه دارم
خب
اونوقت کاش الانه یکی بود برام حافظ باز میکرد
برش میدارم از کتابخونه
کسی نیست
چشمامو میبندم
نیت میکنم
چشمامو باز میکنم
صفحه ی سفید آخر کتاب میاد
میبینی ؟
میبندمش
میزارمش سر جاش
کسی نیست
! هه
نمیدونیم که
نمیدونی
..

سه‌شنبه، دی ۲۰، ۱۳۸۴

This does not concern you !

مثه بعضی وقتا میمونه که من دلم دوست میخواد
ازون دوستا که وقتی من حالم خیلی بده
خ ی ل ی بد
صدامو بفهمه
یکی که نه فقط حرف زدنش
نه فقط صدا و لحنش
نه فقط حرفاش
نه فقط نیگاهش
که دمای دستاشم با بقیه فرق کنه
یکی که خودش باشه و تو خودش بودنش با همه ی همه فرق کنه
بعدش برای وقتایی که لرزش دستام و صدامو مچاله میکنم تو خنده هام
برای وقتایی که مثه بز دروغکی ادا در میارم و چشمامو میبندم فکر میکنم خب حالا دیگه هیچکی نمیبینم
یکی که بشه بهش گفت دوست
همیشه بهش گفت
هوم
خب بعدش
بشه باهاش بستنی خورد
بشه مدل نقاشیش کرد و هزار بارم بیشتر ازش طرح کشید
طرحای خط خطی از روی دمای دستاش
یکی که
..
یکی که خوب باشه
آها خب
همه چیزایی رو که دوستشون دارم جم میکنم تو یه کلمه و میگم
خوب
! هه
میدونی ؟
یکی شاید عین تو
عین تویی که دوری
خیلی دور
اونقدر دور که حس میکنم آخرش گم میشی
من میمونم و
آسمون
هوا
با چشمایی که بسته میشن
آروم
آروم
بعدش شاید مثه سبک شدن
یا حتی دیگه گم شدن
کم
کم
! هی
میدونیم ؟

شنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۴

Sentience

مثه چیزایی که نوشتنی نیستن نکه نباشنا اما نوشتنی نیستن
که من بنویسمشون و بدم دستت
یا حتی کشیدنی هم نیستن
که بکشم ، برات بفرستمشون
هوم
خب یه راهی هست برای فهمیدنشون
تو باید بیای بشینی اینجا رو به روم
بعد دستت رو میدی به من
من چشمامو میبندم
و تو ازشون پر میشی
بعد که من چشمامو باز کنم
دستت رو ول کنم
اونوقت تو میتونی دست منو بگیری تا من از تو پر بشم
یه قسمتایی داره خالی میشه
خالی
و
سبک

میفهمی که ؟

جمعه، دی ۱۶، ۱۳۸۴

You ..

مثه آسمون
آبی
قشنگ
زیاد
مهربون
خوب
خوبه خوب
سفید
مثه خدا
که خوبه
که خوبی
که خوب - ی
مثه آسمون که نه
مثه آسمونی بودن
مثه دوست داشتن
! یا حتی مثه عاشق شدن
. یا شاید مثه اونا که براش کلمه نیست


..
حالا
نگران هم نمیشیم که
.. حتی برای آسمون
حالا خب بعدش میخواستم بگم که
مثه آسمون
آبی
قشنگ
خوب
خوب
خوب
...

سه‌شنبه، دی ۱۳، ۱۳۸۴

Strange To Say ..

بعده یه عالمه نشستن میری
میری
میری
انگاری ولی نمیری
مثه هل دادن میمونه یه هل دادنی که نکه کسی بخواد هل بده ها ، نه
ولی خب
شایدم نه ، هل نه
مثه اینکه پاهات مال خودت نیست . یعنی مال خودته اما تو نیستی که بهشون میگی برن
همینجوری میری میری میری
تا یهویی میبینی تو اصلا هیچ جا نرفتی که
انگاری تو هیچجا نمیری اصلا
ولی زیر پات داره میره جلو
جاده هه داره میره
جاده هه قشنگه
تمشک نداره
سبزه هم نداره
شقایقم نداره
ازین چراغ خوشگلا که شبرنگن هم نداره
اما قشنگه
بعد من نمیترسم که جاده هه قشنگه
کم کم انگاره جاده هه نرمه
اونقدر نرم که پاهامو میکشه تو بعد نیگا که میکنم مثل همیشه میمونه
انگاری قبلا دیدمش
من وامیستم
جاده هه میره
آسمونم تو ابرا غرق میشه
انگاری یه چیزی کمه
یه چیزی کمه
جیغ نمیزنم
چشمامو میبندم
بیدار میشم
جیغ نمیزنم
جیغ نزدم
نه مه داشت
نه خونابه
جیغ نزدم
ج - ی - غ
نمیزنم
. همین