شنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۴
My Secret ..
جمعه، دی ۰۲، ۱۳۸۴
I' am ...!
سهشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۴
Some Times ..
چهارشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۴
Heeeeeeeeeeeeeeey
اما
..
همون نقطه هه که اون دور دوراست بعدش محو میشه بعدشم حتما دیگه نیست دیگه
نه
نه
نه
..
نــــــــــــــــــــــــــــــه
...
یعنی محو که شدم ، یعنی فاصله ی لعنتی وقتی خیـــــــــلی زیاد کش اومدش . گمم میکنی !؟
یادت میره ؟؟
خب
باشه
من که یادم نمیره
تو که گم نمیشی
میدونی ؟
سخته یهویی دور شدن یکی که فاصله ت ازش درد داشته باشه
یه درده خیـــلی زیاد
بعدش اون یکیه دیگه هم نباشه
یعنی باشه
یعنی اصلا همه باشن
هیچکی نمیره که
تو دور میشی
دورم نمیشی
اصلا الانه میخوام خیلی حرف بگم
بنویسم
نه بگم
کاش بگم بعد چون نمیگم مینویسم
بعد خیلی زیاده حرفمه ها
چشمام یه لایه جلوشونو بسته اصلا انگاری نمیشه ببینم بعد هی تا خالی نشده باز پر میشه چشمم بعد گلوم داره میترکه
! دلم بیشتر
مثه گاس که آخر سیندرلا تا میخواد کلید رو بده سیندرلا لوسیفر میاد فنجون میندازه روش بعد حالا نمیدونم الانه
شنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۴
Torturer ..!
...
پنجشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۴
HeyHey!
میگم آها
میخنده
میخندم
میخندیم
زیاد
! هه
! اینم نمیدونه
عین اون روزی سر کلاس اجتماعی ، با اون دفترچه خاطرات کذاییش
بعش که پرتمون کردن بیرون
پشت در کلاس
خندید
خندیدم
میخندیدیم
! زیاد
...
دوشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۴
As for as i know ,
Weather Permitting
از مسافره که از یه راه خیلی دور اومده خوشم میاد
حالا فکرشو کن مسافره عاشقه
از تو دریا هم اومده هنوزم بوی دریا میده
حتما هم پری دریایی دیده
خسته هم هستش
چمدونم نداره ها
بعد هیچکی هم استقبالش نرفته . اصلانم هیچکی هم استقبالش نمیره
گلم نمیبره براش هیچکی
حالا مسافره با اینکه خستس میشینه یه عالمه میگه
خوبه
خیلی خوبه
بعدشم میخوابه
دیگه هم پا نمیشه
منم میرم
خب آره
.. از مسافره که
جمعه، آذر ۱۱، ۱۳۸۴
Hastily
شنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۴
My Friend
میخوابی ؟
میگه آره
الانه میگم
میگفتم
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود
هیچی نبود
. اینور و اونور و بالاشم هیچی نبود
یه نیگا نیگام میکنه بعد میگه خب بقیه ش
منم یه کم اخم میکنم میگم تموم شد
میگه اما توکه چیزی نگفتی
میگم خب گفتم که هیچی نبود دیگه
نیگام میکنه
بعدش روشو میکنه اونور نیگاش یه جای دور گم میشه . چشماشو میبنده
، از بچه خوشم نمیاد
میشینم همینجوری نیگاش میکنم
نفساش آروم میشه
از پله ها که میام پایین . میپرسه چی شد ؟
میگم خوابید
میگه وا
میگم والا
جمعه، آذر ۰۴، ۱۳۸۴
Insensibility
مترسکه رو کشیدم . تنهای تنهای تنها
دلم نیومد بعدش پشت اون کوه سومی کلاغه رو هم کشیدم
یه دونه هم نه ، چهارده تا
. مترسکه تنهاست . همینجوریم باید بمونه
درخته دوتاست . ابرا هم سه تا
با یه عالمه ی زیاد گندم
با عالمه ی زیاده دور شقایق
مترسکه یکی یه . سرشم گرفته پایین
نمیخواست کسی صورتش رو ببینه . منم نکشیدم صورتشو
کلاهش بزرگه
نمیخواستم نیگهش دارم . نه که دوستش نداشته باشما ، نه ، ولی نمیخواستم نیگهش دارم
فقط سه ماهشه
مترسکه رو دید . بعد خندید . خنده ی زیاد
! منم که میبینه میخنده ، خنده ی زیاد
پنجشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۴
My God Is God
چهارشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۴
Idiot
خوشگل نیستا نه
اصلا شاید زشتم باشه ولی خوبه
ازین قیافه ها که هی آدم میخواد بشینه از روشون بکشه بعد اصلا دستشم زغالی شد بر داره بزنه رو صورتش همه ی صورتش رو زغالی کنه بعد اونم همینجوری بشینه هیچیه هیچی هم نگه
آره اینجوری اصلا خیلی بهتره
بعد همینجوری نیگا کنه . خوب نیگا میکنه آخه . اصلا هیچوقت معلوم نیست داره کجا رو نیگا میکنه
یه جای دور
نمیدونم کجا
اما همینجوری خوبه
خیلی گمه ، ازین گم هایی که آدم میخواد بزاره همینجوری بمونن تا همیشه . هیچوقتم پیدا نشن
سهشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۴
Some Time ..
هی اونقدر زیاد سنگین میشه که نمیتونی نفس بکشی
نه که الان شده باشه ها
نه
ولی یه وقتایی میشه
مثه اون روزی
داشتم به اون کاغذه فکر میکردم . بدجوری دلم میخواد بدونم توش چی نوشته بود
راستی چرا انداختمش تو جوب !؟
دوشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۴
We Are ..
احمقیم
من
تو
اون
همه
برای همینه که نمیفهمیم احمقیم
چون همه مون احمقیم
به درک
اما خوب خدا هم برا همین خسته شده
یه مدتییه مرخصیه
میگی زمان همه چی رو حل میکنه
میگم خب
احمقیم
هم من هم تو
میدونیم که نمیکنه
هیچی حل نمیشه
هیـــــــــــــــــــــــچی
احمقیم
اون دفعه ای هم نشد
هنوزم نشده
زمان هیچی رو حل نکرده بعد هی خودمون رو گول میزنیم که حل کرده
احمقیم
اگه حل کرده پس چرا روز به روز این حجمه لعنتی بزرگتر میشه ؟
احمقـیـــــــــــــــــــــــــــــــم
! هــه
زمان چی رو میخواد حل کنه ؟
گم می شیم
گم شدیم
هم من
هم تو
هم اون
دوره . خیلی زیاد . دلم تنگ شده . حتی دیگه سر خاکشم نمیرم
بد شدم
خیلی بد
بد بودم
اینهمه نه
دلم تنگه
زمان هیچی رو هیچوقت حل نکرده
چه توده ی بزرگی
لعنتی
لعنتی
لعنتی
لعنتی
لعنتی
لعنتی
لعنتـــــــــــــــــــــی
خدا میخوام
خدای سفید
بزرگ
مهربون
جوون
خدا جوون تر که بود همه چی خوب بود . حوصله داشت . پیر شده دیگه حوصله نداره . همش یا میخواد بخوابه یا خسته س
هی وسط حرفام چرت میزنه
یکشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۴
Now !
دلم میخواد حرف بزنی . زیاد . زیاده خیلی
اونقدر که خوابم ببره
اما مثه یه حجم خالی میمونه
پر نمیشه
حالم بدتر که بشه
دلم نمیخواد هیچی بگی
دلم میخواد باشی
فقط همین
بعدش حالم بدتر میشه . دیگه هیچی نمیخواد
حتی نمیخواد که باشی
حتی نمیخواد که باشه
حتی
بعد حالم بد بود
هنوز
هنوزم
...
شنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۴
3 .. , Me Or U ?!
میخوام دیگه ی دیگه از مترسکه نگم
اما
! م ی گ م
!من روانیم یا تو که نوشته های منو میخونی ؟
جمعه، آبان ۲۷، ۱۳۸۴
.. 2
مترسکه میخواد بره
شاید برای همینه
مترسکه میره
میدونم
نقطه
. ت م و م
پنجشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۴
The Story Is Right
کلاغه اونقدر دور شد که دیگه نقطه هم نبود که
کلاغه رفت
شایدم مرد
مترسکه هنوزم خیلی خسته ست
مترسکه تصمیم گرفته که بره
بره یه جای دور . یه جا مثل همونجا که من رفته بودم . مترسکاشم زیاد بود
به هر حال مترسکه زیاد تصمیم میگیره همیشه . مهم همینه که هنوزم تصمیم میگیره نه؟
الان دلم برای کلاغه تنگ شده . برای مترسکه نشده
شاید وقتی اونم اونقدر دور شد که دیگه نقطه هم نبود . دلم برای اونم تنگ بشه
کسی چه میدونه ، ها ؟
چهارشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۴
_
. یه راه فرعی بود حدود سی چهل کیلومتریه همونجا که مترسک زده بودن . زیاد ، خیلی زیاد
مه داشت . تابستونی نداشت . بارونم نداشت
این دفعه بارونم داشت
وقتی هنوز نرسیده بودی خوب بود ، هی میخواستی برسی
. هی نمیرسیدی ولی
رسیدیم
! اونجا هواش دیوونه میکنه . یا حداقل منو
نمیدونم
بیچاره بچه ، که داده بودنش بغل من . بعد گریه میکرد هی صداش پیچیده بود تو گوشم هی صداش زیاد میشد . بلد نیستم بچه رو ساکت کنم و فکر هم میکنم که هیچوقت یاد نگیرم و به درک که یاد بگیرم یا یاد نگیرم
صداش خیلی زیاد بود ، خیلی
به مامانش گفته بودم گریه میکنه
و گفته بود این که خوابه
و گفته بودم که داره جیغ میکشه و داشت جیغ میکشید و مامان احمقش میگفت که خوابیده
سرم درد میکرد . اونقدر که نمیخواستم اصلا حرف بزنم
دلم پری مهربون میخواست که نبود . مثل همیشه . گفته بودم که ، ایندفعه هم جنگل نه پری مهربون داشت نه جادوگر بد و من هنوزم نمیدونم که کدوم گوری رفتن . به هر حال ایندفعه هم نبودن و ایندفعه هم من هی راه رفتم
راه رفتم
راه رفتم
...
ندیدمشون و باز هم فکر کردم که حتما یکی ازون اتفاقا افتاده ، یا پری مهربون ،جادوگر بد رو کشته حالا هم رفته اون بالا رو ابرا و جنگل رو هم اجاره داده . یا جادوگربد ،پری مهربون رو کشته و حالا رفته زیر جنگل خوابیده . یا هر دوتاشون مردن و شایدم باهم آشتی کردن و تو کلبه وسط جنگلشون نشستن و دارن چایی با کیک میخورن . خب نبودن و یه عالمه اتفاق دیگه هم بود که من به همشون فکر کردم
خب به جز یه کلاغ و سه تا سوسک و چند تا هم حشره ء بیشعور که هیچی نمیفهمیدن هم هیچیه دیگه ندیدم
و کلا هم نتیجه اینکه جنگل فعلا نه پری مهربون داره نه جادوگر بد
دریا نرفتیم
پس از پری دریای هم هیچ خبری ندارم
هی میخواستم بگم که چه جوری بودش بعد هی الان اصلا نمیخوام بگم که چه جوری بود
بقیه هم داره
بقیه شم اصلا نمیخوام بگم
. بسه
میدونی ؟
دوشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۴
یکشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۴
ill At Ease
پره غریبه میشه هی هرچیم بخونی فایده نداره که
بیخیال اونجاشو بگم که نرفته بود ولی تموم شد
قول دادم همشو بنویسم گفتم باشه نوشتم تموم نشد گفتم خب ولش کن هینجوریشم خوب بود
خوب بود دیگه مگه نه؟
ندیدی که
بعد آها میخواستم همونو بگم
مثه این میمونه هی گلوتو بگیره فشار بده هی چشمات درشت تر میشه فکر میکنی الانه که بترکه بزنی زیر هق هق اما نمیزنی که . خب آخه نمیشه
خب ولش کن اونو بگم که آینه گذاشته بود هی دوتا تاس رو میریخت روش . میگفت جنی شده
من که نفهمیده بودم . کسی چه میدونه اون میگفت
یه چیزایی میگفت نمیفهمیدم اما هی میگفت هی نمیفهمیدم
خسته شدم
بعد هی تاس میریخت . میریخت . میریخت . صداش میپیچید تو گوشم هی همینجوری چشمامو بستم نبینم اما نشد که دستامو گذاشتم رو گوشام داد زد بردار بر نداشتم داد زدش داد زدم نفهمیدم داد زدم داد زدم
خیلی صدام زیاد بود خیلی
.. بعد خندید صدای خنده شم بد بود . نفهمید که .من فقط فهمیده بودم داد زدم داد زدم داد زدم
نفهمیدم چی شد بوی بدی بود
یهویی گفت تموم شد
حالا میره بین بقیه آدما زندگی کنه
بوی بدی میومد دیگه نمیرم اونجا
یه چیزی نوشت رو کاغذ گفت بندازین گردنش. انداختن گردنم اومدم بیرون انداختم تو جوب رفتم
تموم شد اومدیم خونه اما تموم نشده بود که
خیلی خب باشه
باشه باشه
هیچی تو این دنیا وحشتناکتر از من نیست
حالا میفهمم چرا دیگه از کابوسم نمیترسیدم
یکی بیاد یه لگد محکم بزنه من از خواب بپرم
بگم آخیش تموم شد
تموم شه
بسه دیگه
تروخدا
ببین هیچوقت التماس نکردم
به هیچکی
ببین
من دارم میگم تروخدا
تــــــــورو خدا
باشه؟
حالم خوش نیست
یکی نیست من برم بغلش گریه کنم ؟
سهشنبه، آبان ۱۰، ۱۳۸۴
Recesing
بعدش صدای کلاغا که شاید اونا هم میخوان یه جوری بگن که آره پاییز شده
------------------------------------------
چهارشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۸۴
An Other
: برای خودم
یکشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۴
She ..
میگم خب
میگه زیاد فکر نکن
میگم خب
میگذره یه کم
میگه خب چی فکر میکنی ؟
..
میگم ها ؟
! میگه پوف
چهارشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۴
GiveOver
سهشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۴
AnyMore ..
یکشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۴
Mmm ..
جمعه، مهر ۲۲، ۱۳۸۴
Fly
پنجشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۴
Hoooow
چهارشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۴
My Baby
سهشنبه، مهر ۱۹، ۱۳۸۴
Today ..
یکشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۴
So Bad :(
پنجشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۴
Notification
خیلی وقته از مردن من میگذره
خـــیلی
بعد
. فقط نمیدونم چرا هیچکی هیچی بهم نگفته بود
هــوم خب راستش چیزی نیست اما خب یه کم میترسم
طبیعیه نه ؟
. باید اینجوری باشه
سهشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۴
Heh ..!
بعد من کاغذا رو خط خطی میکردم . یعنی چشمامو میبستم بعد هی خط خطی میکردم بعد چشمامو باز میکردم فکر میکردم خط خطیام همون آرزوهامن . بعد خودم هر کدومو میدیدم میدونستم یعنی چی ولی هیچکی نمیفهمید . فکر میکرد فقط خط خطیه بعد منم به هیچکی نمیگفتم که نفهمن بعد تو دلم میخندیدم
بعد من از تخته سیاه خیلی خوشم میومد . الانم خیلی دوست دارم یه تخته سیاه گنده رو هی با گچ روش بکشم . خانوم آذری لوحه میداد هم خیلی خوب بود من لوحه هامو مینوشتم بعد وقتی مینوشتمشون هی فکر میکردم . بعد هیچکی نمفهمید لوحه هام یعنی چی . همه فکر میکردن لوحه معنی نداره . بعد نمیدونستن که . من معنی لوحه هام رو هم نمیگفتم که
نوشتنو دوست نداشتم . چون آب فقط آب بود . اما جمله سازی خیلی دوست داشتم . از بخش کردن هم خوشم میومد . هیجی کردم هم خیلی خوب بود . بعد هی میگفتم یاسی میشه ی آ س ای
بعد من از انشا متنفر بودم . هیچوقت انشا نمینوشتم بعد صفر میزاشت برام
ازین که موضو بدن بگن راجبش بنویس بدم میومد اصلا ازموضوع الانشم بدنم میاد
نقاشی همیشه خوب بود . همیشه میشد یه جوری خالی شی یعنی وقتی تموم میشد یه چیزی از دلت کم میشد
ریاضی خیلی دوست داشتم . علومم همین طور از اجتماعی هم متنفر بودم مثه تاریخ که خیلی میدوستیدم و جغرافی که حالمو بهم میزد
اما خط خطی رو هنوزم از همه چیز تو دنیا بیشر دوست دارم حتی از بستنی . ازین که بگن طرحاتو معنی کن هم حالم بهم میخوره . اصلا ازین که بگن معنی کن متنفرم
اصلا به کسی چه چرا رنگای یکی دلگیره . به کسی چه که چرا یکی خطاش تنده بعد یهویی گم میشه . به کی چه که یکی چرا خط خطیاش سیاهن
دوشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۴
Burying ..
پنجشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۴
Now !
سهشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۴
Some Time
دوشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۴
So Bad
شنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۴
Wait ..
بعدش که بازی تموم میشد یادم میرفت پامو بشورم
همیشه دستام و پاهام پر بود از یه عالمه زخم
همیشه آدما زخمی میشن یعنی انگاری بایده . باید زخمی بشن
بزرگتر که میشن زخمی روزگارن
هوم فکر کنم طول بکشه تا این زخمه خوب شه . آخه میدونی ؟
فکر میکنم بچسبونمشون رو دلم
! بلد نیستم
حیف
سهشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۴
Anyway ..!
خب زور که نیست
نمیشه
نـــــمیـــــــــشه
بعد من دیگه دارم خودمو بالا میارم
اما اصلا تموم نمیشه که
. بس که از خود لعنتیم پرم
یه چیزی یا یه کسی یه جایی زیادییه . بعد هی همینجوری خب؟
اینم ولش کن حالا بعدن میگم
یکشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۴
Sevan
دارم نفس ذخیره میکنم
شنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۴
22
چهارشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۴
My BirthDay ..!
. دلم مثل هميشه پر ميکشه و ميره اون روزای دور چرخ ميزنه
! به دلم خوش ميگذره
دلم پنج سالش ميشه .دلم اون پيرهن قرمزه رو میپوشه که دامنش چين چينيه . دلم موهاشو باز با اون روبان قرمز ميبنده. بعدش دلم با خاله ميره که کيک بگيره .خاله برای دلم دوباره کلاه ميگيره با فرفره .پنج تا شمع باريک کوچيک .آقای پيروکم يه بستی قيفی که ۲تا شاتوتی و يه پرتقالی و يه موزی و يه شيری داره با يه دونه هم قهوه ای با يه شمع خرسی ميده کادوی تولدم . بعدش دلم با خاله ميره خونه گيتی جونم اينا که يه عالمه بادکنک و کاغذ رنگی زدن تو هال . بعدش گرامافون و صفحه تولد تولد . دلم همينجوری با آرمی و امير ميچرخه تو خونه گيتی جونم اينا .دلم باز شيطون ميشه با سوزن ميزنه به يکی از بادکنکا و تقی ميترکه و قهقه ميزنه زير خنده .ازون خنده خوبا که يه عالمه ساله ... . دلم يه عالمه با آرمی و پانی ميرقصه با همون اهنگه تولد تولد .. . دلم شمع فوت ميکنه دلم کيک ميبره دلم کادو باز ميکنه دلم ... . دلم همونجا ميمونه که مثه هميشه آخر شب از زور خستگی رو تخت گيتی جون بيهوش بشه و يه عالمه خوابای رنگی ببينه . دلم ميمونه و من خيره ميشم به کيکی که روش بيست و دو تا شمعه
. چشمامو ميبندم که آرزو کنم
! هوم راستش آرزويی که ندارم
چشمامو باز ميکنم
شمعا رو فوت ميکنم
برای بيست و دومين بار يه سال بزرگتر ميشم
... دلم هنوز
مادرم نه ماه عذابت را سپاس ،اما کاش میدانستی که کودکت هرگز و هرگزنمیخواست که پا به دنیایتان بگذارد و همچون غریبه ای سردرگم در جاده ای مه آلود گم شود
... مادرم نه ماه عذابت را سپاس
یکشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۴
Baffling ..
شنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۴
Close Your Eyes ..
جمعه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۴
Can You Help Me ?!
پنجشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۴
I Feeling ..
سهشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۴
Bad.
دوشنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۴
چهارشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۴
Reality
Long Some
سهشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۴
Bibiy !
دوشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۴
Some Body ..
شنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۴
that eventful night ..
سهشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۴
My Story
بیا منو ببر
خب دیگه اصلا برام مهم نیست کجا
فقط ببرم. یه جا که اینجا نباشه
غریبه شدم
هی هی هی
ببین
خب وقتی دنیا تو میگیری تو مشتت
محکمه محکم
بالاخره یه روزی مشتت بازمیشه و همه ی دنیات میریزه پایین
هیچی نمیمونه
! هه
هیچی
..
راستی
میای دیگه نه؟
قبل رفتن فقط
فقط داستانم خیلی وقته که تموم شده من که رفتم یکی این کتاب لعنتی رو هم ببنده
. همین